«زمانی که شیش سالم بود از پاپا پرسیدم هالمونی کجاست. گفت توی بینهایت قایم شده... حالا توهم توی بینهایت پنهان شدی. چقدر باید صبر کنم تا بهت برسم؟
شاید به قول خرگوش سرزمین عجایب فقط یک ثانیه... درسته، من توی یک ثانیه چشمهام رو میبندم؛ به همین سادگی روی چمنهای انگلیش گاردن میشینم و موهای بلندتو میبافم.»(هالمونی: مادربزرگ به زبان کرهای)
(انگلیش گاردن: باغ توریستی در مونیخ)«پاندورا-pandora»
کنار شومینهای که آتیشش با هیزمهای جدیدِ سنسه فروزانتر میشد، در سکوت هضم نشدنیای نشسته بود.
صدای سوختن هیزمهای شومینه و نوای ضربات قطرههای باران که خودشون رو به شیشههای لوتوس میکوبیدن، سمفونیِ تقریبا آرامش بخشی رو ایجاد میکرد.تهیونگ مثل مسافری که ماهها اسیر باد و بورانِ راه بوده و حالا بعد از تحمل سختیهای فراوان به قلعهی گرم و مناسبی رسیده، احساس امنیت میکرد.
امنیتی که کدر و گاهی خاکستری رنگ بود، اما لااقل حس بدی رو منتقل نمیکرد.
باد تلاش میکرد به زور از لای درز شیشهی پنجره به فضای گرم و نیمه روشنی که تحت تاثیر نور دیوارکوبهای پاریسی و شعلههای آتیش شومینه، هالهی نارنجی به خودش گرفته بود، نفوذ کنه.مخلوط عطر چوب تمشک وحشی، شکلات داغ و بوی خاکستر خفتهی شومینه مشامش رو پر کرد و جایگزین بوی متعفن افکارش شد.
علارغم قطراتی که از موهای تیره و موجدارش روی شونههاش میچکیدن و لباس خیسش رو نمدارتر میکردن، حس آزار دهندهی همیشگی رو نداشت. در بیحسی خاصی به سر میبرد.
نه از نوای دلنشین باران توروایل و بوی نم خاک لذت میبرد و نه مشتاق تماشا کردن کلکسیون جوایزِ قفسهیِ بالای کاناپه بود.
انگار که از دویدن، اشک ریختن و غمگین بودن خسته شده باشه.مغز و بدنش در جنگ وحشیانه و ناعادلانهای به سر میبردن؛ نبرد سنگینی بین مغزی که میخواست خاموش بشه و بدنی که میخواست به حیاتش ادامه بده و حاصل این نبرد چه چیزی بود؟ تهیونگی که بیاعتنا به لباس خیسش روی کاناپهی زرشکی محبوب جئون نشسته بود و نگاه کشیدهی تیز و روباهیش رو به فرورفتگی چونهی دختر نقاشی شدهیِ داخلِ تابلوی روبهروش گره زده بود. بدون اینکه در حقیقت چیزی ببینه.
در واقع برای اولین بار بعد ماههای متوالی، اتفاقات اطرافش براش رنگ اهمیت خودشون رو از دست داده بودن.
مشغول کنکاش خاکستری خنثیِ افکارش بود که هیکل برهنهی سنسه جئون از پشت دیوار پیشخوان نمایان شد.جونگکوک در حالی که در افکارش نوتهای آهنگ سکرت گاردن رو زیر و رو میکرد، با حولهی سفید رها شده روی موهای بلندش و دو ماگ پر از شکلات داغ، از آشپزخانهی پنهان شده پشت دیوار پیشخوان بیرون اومد.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...