قسمت چهل و چهارم:«حلقههای پری-fairy rings»
آسمان در دریای تاریکی غرق و تنها تلالوِ چشمکِ کرمهای شب تاب، فانوس راهشون شده بود.
شاخههای درهم پیچیده گاهی سد راه تاریک و روشنشون میشدن، اما گرمای گرهی دستهای سردشون به هر انحرافی غلبه میکرد.
جونگکوک مثل پری راهنمای سفید پوشی دست تهیونگ رو بین انگشتهاش اسیرِ قفلی کرده بود که انگار فقط بوسه میتونست کلیدِ باز کنندهی اون قفل باشه.
الههی جنگل تمشک وحشی، تهیونگش رو کشون کشون از لای شاخ و برگها رد کرد و در نهایت این تصویر پهنای سیاه دریاچه بود که قاب چشمهای مشتاق و تشنهشون شد.
همه چیز برعکس بالای بار در سکوت و آرامش فرو رفته بود. نه صدای ناقوسی تولد یک عشق رو فریاد میزد و نه حتی صدای موسیقی و هیاهوی مردم.
نور ملایمی که متعلق به فانوس شبهای کاشته شده در حوالی دریاچه بود، سایهی چهرههاشون رو روشن و فضای ساحلِ دریاچه رو به یک مکان رویایی تبدیل کرده بود.
جیرک جیرکها آواز میخوندن و هر از چندگاهی جغدی عاشقهای پنهانی رو صدا میزد. اینجا مکانی فراتر از سرزمین بریتانیا بود... جادویی، پر از اعجاز، پر از عشق....
تهیونگ با لذت سرتاسر دریاچهی دوست داشتنی توروایل رو بررسی کرد. آرامشش انگار هدیهای بود که از سمت خدا بهشون داده شده بود. خوشبختی چه معنایی داشت؟ تهیونگ این روزها بیشتر از هر زمان دیگهای حس میکرد روی خاک سرزمین خوشبختی قدم میزنه... شعر میخوند، تاریخ و ادبیات تدریس میکرد، گهگاهی افسانه میگفت و از همه مهمتر جونگکوکش، عطر توسکان لیتر مست کننده و لطافت پوست سفیدش رو بین بازوهاش داشت.
نگاه از پهنای نقرهای رنگ دریاچه دزدید و به مهتاب زندگیش دوخت. نسیم با ملایمت میوزید و با موهای سرکش معشوق تهیونگ بازی میکرد و بین سرگشتیِ آشفتهشون دست میکشید.
درخشش ستارههای شب باید در برابر ابریشم نقرهای جونگکوک و سرخی اسکارلت لای موهاش، در برابر سرخی لبهای باریک و تازهش سر تعظیم فرود میاوردن...
کتابفروش با بیقراری دستی به دسته موی نقرهای مزاحم کشید و اون رو به پشت شاخهی رز سرخش انتقال داد.
تهیونگ اونجا بود... با نگاهی بهت زده و شیفته؛ انگار که اولین باره که جونگکوک رو میبینه، اولین باره که به تضاد سیاهی نگاه و سفیدی پوستش چشم میدوزه... اولین باره که عاشق میشه!
بهت نگاه تهیونگ با دیدن ریز شدن چشمهای درشت و گرد جونگکوک از بین رفت و در عوض لبخند متینی که مشخصهی وجودیش بود روی لبهاش شکوفه زد.
بیاختیار به آسمان، دریاچه و بعد دوباره به فرشتهی سفیدپوشش خیره شد.
_کاش میشد برف بباره.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...