قسمت بیست و یکم:« کارپه دیم- carpe diem»
گرمای ملایم درست مثل لشکر غارتگر عظیمی از پنجرههای مطب خصوصی دکتر به داخل اتاق هجوم آورده بود و لذت رو از ساکنان اتاق میدزدید.
همه چیز در اون مکانِ چهار گوش، سفید، تمیز و خیلی کسل کننده به نظر میرسید.
پردهی بلند و سفیدی که در گوشهای از اتاق آویزان شده بود با هر وزش باد گرم و شرقی ژوئن به رقص در میاومد.
هرچند که دماسنج عدد بالایی رو نشون نمیداد، اما مردمِ انگلستان که به سرما و بارندگی عادت کرده بودن، توانایی تحمل هوای گرم و شرجی رو نداشتن.
روی میز چوبی دکتر، ابزارهای فلزی و پلاستیکی عجیب و غریبی به طور نامنظم قرار گرفته بود که نامرتب بودنشون اعصاب جئون جونگکوک رو تحریک میکرد. طوری که دوست داشت به سرعت با هدف نظم دادن به اونها از روی تخت بلند شه.
جونگکوک روی تخت متحرک اتاق دکتر نشسته و به گچی که به مدت یک ماه و دو هفته پاش رو به اسارت گرفته بود، خیره شده بود.
موج هوای گرم جدیدی برای هزارمین بار راهش رو از پنجره پیدا کرد روی پوست روشن و عرق کردهی جئون نشست.
مرد جوان کرهای با کلافگی شروع کرد به اعتراض کردن:_باورم نمیشه تمام ماه می رو توی اتاق گذروندم و اونهمه زیبایی رو از دست دادم. اونوقت دقیقا باید وسط ژوئن نفرت انگیز آزاد بشم. چی میشد انگلستان فقط به زمستون و پاییز محدود میشد؟
هوسوک با کلافگی که در تک تک رفتارهاش مشهود بود، دستی به طره موی آشفتهی ذغالی رنگش کشید و بعد از مکث کوتاهی، گفت:
_ژوئن هم زیباییهای خودش رو داره جونگکوکی. از اون لذت ببر... همینکه حالت بهتره باید شکرگزار باشیم پسر.
جونگکوک بی توجه به نگرانی جانگ که ارتعاشاتش داخل صداش مشهود بود، تای ابروی آسیب دیدهش رو بالا انداخت و با تخسی گفت:
_شما خیلی شلوغش کردین وگرنه اتفاق خاصی نیفتاده بود...
مرد بزرگتر نیم خیز شد و اخم کمیاب و مخصوص خودش رو روی پیشانیش نشوند.گاهی اوقات جونگکوک آزار دهنده میشد و احساسات اطرافیان براش پشیزی ارزش نداشتن.
باید چطور به اون پسر میفهموند، یک هفتهی تمام نگرانی برای پایین اومدن تبش یعنی چی؟
گریههای خواهرش...
عصبانیت جیمین و مست کردنهای نگران کنندهش...
و سردرگمی تهیونگ... یعنی چی؟
این پسر زبون خوش متوجه نمیشد. نه! واقعا متوجه نمیشد.
تا خواست دهن باز کنه و چند تا فحش آبدار نثار جونگکوک و نگاه درشت، براق و تخسش بکنه، صدای شخص سومی مانعش شد._خب آقای جئون...
ورود دکتر مهر سکوتی به روی لبهای ترک خوردهی جانگ نشوند.
سن مرد معالج حدودا بین چهل تا پنجاه بود و رو پوش پزشکی اتوکشیدهای به تن داشت.
برگهی زرد رنگ داخل دستش رو از پشت قاب عینک ذره بینیش بررسی کرد و همینطور که روی کلمات ناخوانای ثبت شده روی برگه متمرکز بود، گفت:
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...