Chapter 17: Crane tears

284 54 30
                                    

«چه کسی میتواند چنان نزدیک باشد که ترک‌های جان و روانم را ببیند؟!
من باور دارم که معجزه‌ها در فراسوی باورهای من، آماده‌ند برای رخ دادن.

پس دل میسپارم به شادیهای در راه مانده و روزهای خوب تر...
من آرامم،
از همیشه آرامتر...»

قسمت هفدهم:«اشک درنا-Crane tears»

حس بوی نم خاک، مثل گودالی مکنده، انسان رو به درون خودش میکشید. قطرات درخشان شبنم روی برگ‌ها جا خوش کرده بودن و حس تازگی و طراوت رو به ساکنان مکان موقتیشون انتقال میدادن.

یخ‌های دریاچه تقریبا ذوب شده بودن و نسیم ملایم صبحگاهی با لمس ضعیفی، لرز به تن آب دریاچه مینداخت.

پرنده‌ها آواز میخوندن و صدای زندگیِ خفته درون آوازشون، آسودگی رو به ساکنان دهکده‌ی حاشیه‌ی باکینگهام شایر هدیه میداد.

کیم تهیونگ با فاصله از دریاچه، زیر درخت همیشه سبزِ پوشیده شده توسط برگ‌های تیز و سوزنیش، روی خاک نمدار نشسته بود و کتاب قدیمی و ساده‌ای رو در دست داشت و در بین کلماتی که روی صفحاتش نقش بسته بودن، غرق شده بود.

با نم زبونش انگشت شصتش رو تر کرد و صفحه‌ای از کتابش رو ورق زد.
بینیش از خنکی هوا یخ زده بود و خاک و سنگریزه‌های کنار دریاچه‌ی نقره‌ای، روی کف دست چپش رد انداخته بودن.

نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با آرامش به بیرون فرستاد، بعد از نیم نگاهی به آسمانی که توسط کمرنگترین و پاکترین آبیِ ممکن رنگ شده بود، متنی که با خط سیاهِ زیرش مشخص شده بود رو با بم عمیق صداش زمزمه وار زنده کرد:

_آه... چیزی نمانده که قلبم بترکد.
اما خودم را خاموش احساس میکنم...
بی‌صدا، همچون گور، اگر دهانم را باز کنم، همه چیز میپرد...

به سرعت کتاب رو بست و روی خاک نم دار رهاش کرد.
ریه‌هاش از خنکی هوا میلرزیدن.
دستهاش رو به صورتش کشید و پلکهاش روی هم فرود اومدن.

_من... نمیتونم...

هفته‌ها بود که غمگین و درگیر بود.
سرشار از حس وانمود کردن.

چطور میشد گودال خالی درون سینه‌ش رو فراموش کنه؟
نه آب و هوای توروایل آرومش میکرد نه غرق شدن بین قفسه‌های چوب ماهونِ اتوپیای  سنسه جئون...

هفته‌ها بود که پوسترهای روی دیوار زندانش بهش پوزخند میزدن؛ روزها بود که اشک، خاک قهوه‌ای رنگ مردمکهاش رو گِل میکرد، اما مرد با نهایت سرسختی و سمج بودن، مانع از چکیدنشون میشد.

انگار بین زمین و هوا گیر کرده بود... حسی مثل یک بختک گریبانگیرش شده بود.
حسی که آزادی حرکت رو ازش گرفته بود و پنجه‌های زمختش رو روی پوستش میکشید.

قلبی در سینه داشت که نفسهای آخرش رو میکشید.
همیشه از وانمود کردن متنفر بود و حالا...

یک بازیگر بدرد نخور به جای پروفسور کیم تهیونگ در مقابل اطرافیانش ظاهر میشد.
ممکن بود که بوی تظاهر شامه‌ی سنسه جئون رو آزار داده باشه؟
ممکن بود که از بازی پر از نقص کیم تهیونگ آگاه شده باشه؟

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora