Chapter 51: the eternity of a kiss

238 36 25
                                    

قسمت پنجاهم:
«ابدیت یک بوسه-The eternity of a Kiss»

«آشفته‌م...
آشفته‌ترین آدمی که این جهان هستی به خودش دیده. دست‌هام می‌لرزه، قلبم بیشتر... بارون روی سر ما می‌باره و قلم من به جای خودم، زبون باز کرده.

می‌ترسم؟ برای اولین بار مطمئن نیستم. شاید بخندی و بگی تو چه زمانی از چیزی مطمئن بودی که این دومین بارت باشه. حق داری... دل بستن به شاخه‌ی خشکیده‌ی سنجد تنهایی که دور از وطنش توی خاکِ غریبه ریشه کرده، کار عاقلانه‌ای نیست... ولی مگه عاشقم نیستی، شکوفه‌ی کوچیکِ وحشیِ من؟ مگه نمی‌گن عشق و عقل نمی‌تونن با هم توی یه وجود جمع بشن؟

خدای من...
منو ببخش به خاطر آشفته نویسیم. اینکه مرد تو انقدر دیوانه و گمشده‌ست؛ اینکه نمی‌تونه توی چشم‌هات خیره بشه و لب بزنه که تا انتهای نبض حیات این جهان بی‌همتا دوستت داره.

گناه من... گناه شیرین و زیبای من... قسم به درشتی چشم‌های سیاهت... به سفیدی پلک پفدار و ستاره‌های خیس کهکشان نگاهت، من... مردِ گمشده.ی تنهایی که سر از این دنیای تازه درآورده، با تمام وجود می‌خوام تو رو در آغوش بگیرم تا با لمس دست‌های تو پیدا بشم. مرد چشم آهویی من... دوست دارم روح بی‌انتهات رو بچشم.

از سکوتم نترس... من انقدر شیفته‌ی تمام وجود جادوییت هستم که اگر بغض کنی، اولین قطره‌ی اشک از چشم‌های من می‌ریزه. اگر اون سمت دیگه‌ی دنیا غمگین باشی، قفسه‌ی سینه‌ی من تیر می‌کشه... پس به قول نزار "اگر روزی گذشت و فراموشم شد که بگویم صبح بخیر، از بهت و سکوتم دلگیر نشو و فکر نکن چیزی میان ما تغییر کرده‌است؛ وقتی نمی‌گویم دوستت دارم، یعنی بیشتر دوستت دارم..."»

***

صدای برخورد قطرات ریز بارانِ پاییزیِ آسمانِ در هم پیچیده‌ی توروایل به پنجره‌ها، کمی از غرق شدن بین خطوط کتاب‌های بخش اسطوره شناسی نجاتش داد.

قفسه‌های راهروی تاریخ و اسطوره برخلافِ لوتوسِ خالی از آدم، پر از کتاب‌های باارزشی بودن که پروفسور می‌دونست جونگکوک برای به دست آوردن اون‌ها خیلی تلاش کرده.

نفس عمیقی کشید و عطرِ شمع، عود و کهنگی کتاب‌ها رو به ریه‌هاش هدیه داد. صدای ریزش بارانِ اروپایی تبار شدید شد و مردِ مونیخی رو وسوسه کرد تا به تماشای سقوطشون بشینه.

مدادی رو لای صفحه‌ی مورد نظرش گذاشت و کتاب رو روی قفسه قرار داد. با چند قدم خودش رو به ابتدای بخش راهرو رسوند و بعد از اینکه عینک سُر خورده روی بینیش رو با نوک انگشت اشاره به بالا فرستاد، نیم نگاهی به سرتا سر لوتوس انداخت.

هیچ توریست و یا سکنه‌ای در کتابخونه به چشم نمی‌خورد و این کاملا عادی بود چون دو ساعت دیگه سنسه درِ تک کتابفروشی-کتابخونه‌ی دهکده رو باز می‌کرد.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora