ما زمان رو متوقف کردیم عزیزم.
آره! توی همین لحظه و باید قدرش رو بدونیم و شکرگزار باشیم.
الان تموم شد؛ اما ما این لحظه رو تا ابدیت با فرشتهها میگذرونیم و بارها و بارها درش زندگی میکنیم... ما ابدیش کردیم.
آره ما!***
قسمت شصت و دوم:«ناممکنِ من-My Impossible»
سکوت کرد و حس گرمای خون پشت لبهای درشتش تنها پیام آور انزجاری بود که در اون لحظه در وجودش حس میکرد.
انزجار نسبت به جونگکوک؟! اوه نه! این ابلهانهست چطور میشه نسبت به کسی که دیوانهوار برای یک نگاه تلخش میمیری حس انزجار داشته باشی؟کیم تهیونگ، مرد سی و یک سالهی متولد کرهی جنوبی و بزرگ شده در آلمان، در این لحظهی نحس، در حالی که گوشش از سمفونی نفرت انگیز ضربههای لیوانهای کریستالی مشروب و خندههای مردم ابلهی که فاحشههاشون رو دستمالی میکردن پر شده بود، احساس نفرت و انزجار عمیقی رو نسبت به "خودش" حس میکرد.
بازنده بود...
بازیکن بازندهای که در تمام عمر به دنبال معنا گشت و گشت؛ شکست خورد باز ایستاد، از دست داد اما سعی کرد درک کنه، دیوانه شد اما دعا کرد و در نهایت در پاسخ تمام دعاهاش عطر حیرت انگیزی در زیر بینیش پیچید؛ عطری که سرشار از خاصترین رایحهها بود، جنگل تمشک خیس از آب باران... چرم تازهی اسب سوارهای سلطنتی... و این رایحهها دست شدن و اون رو تا روستای دور افتادهای کشوندن.منبع اون رایحهها رو پیدا کرد و درنهایت قلبش رو لای دسته موی مهتابیرنگی جا گذاشت، حس کرد بالاخره برای یکبار در زندگیش طعم خوشِ بُرد رو چشیده؛ اما اینجا رو ببین! آه... کیم تهیونگ که دور دنیا رو برای پیدا کردن چنین عشقی طی کرده بود، تنها بازندهای به نظر میرسید که عشق جونگکوک رو از دست داده.
در حالی که نگاه خیرهی بهت زده و عصبانیش رو به نیمرخ زیبای پسر تخسِ بیفکرش دوخته بود به زندگیش فکر کرد، به دنیایی که داخلش زندگی میکرد و واقعا دوست داشت از پدر بخشندهی آسمانیش بخواد همه چیز رو تموم کنه؛ یا این کابوس رو از بین ببره یا تهیونگ رو به سمت خودش هدایت کنه.
سنسهی مست زیر نگاه مردش میسوخت و سعی میکرد به هرجایی جز نگاه سوزان، تیز و عصبانیش خیره بشه؛ اما هنوز هم احساس نمیکرد که کار اشتباهی انجام داده؛ چرا واقعا؟ تلاش برای نترسیدن و اطمینان داشتن گناه بود؟
تحمل این وضعیت برای مونیخی غیر قابل تحمل به نظر میرسید؛ بالاخر صبرش سر اومد و در یک آن صندلی چوبی لعنتیش رو عقب کشید و ایستاد.
نیم نگاهی به بار نفرین شده انداخت و به خودش قول داد که هرگز دوباره پاش رو در اون مکان نحس نذاره؛ فکش از شدت حرص فشرده شد و بعد نگاه کشیدهی تیز، وحشی، جدی و عصبانیش رو به مرد مزاحمی دوخت که برای چند یورو حاضر بود همه چیز رو زیر پا بذاره.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...