«در میان این اقیانوس عظیم، والی تنها گریه میکنه، مهم نیست چقدر بلند... به هرحال هیچکسی صدای اون رو نمیشنوه... قراره این تنهایی تا ابد طول بکشه؟»
(وال۵۲)20 مارس، انگلستان، توروایل
یک ماه بعد:
عطر خوش یک زن-«scent of a woman»موضوع صحیح درمورد انسانها این هست که، بعضیها در سی سالگی حس میکنن به پایان هدف اصلی حیاتشون رسیدن و پیر میشن و برعکس بعضیهای دیگه در نود سالگی هزاران انگیزه برای ادامهی زندگیشون پیدا میکنن و درکل میشد گفت که هنوز روح جوان و خالصی دارن.
این مسئله بر میگرده به رنگ هالهی اطراف روح آدمها، اینکه تیره و تار باشه یا روشن و درخشان؛ اینکه زلال مثل آب باشه یا دود گرفته مثل دیوارهای اتاق بیچارهای که گرفتار آتشسوزی ناگهانی شده.روح انسان مهمترین عنصر وجودیِ خلقتش محسوب میشه، اما متاسفانه صاحب کمترین توجه هست.
کاش میشد همونطور که جسم رد درد رو روی خودش نمایان میکنه، روح هم میتونست درد و کبودی حاصل از زجرهاش رو نشون بده، شاید اونوقت درمان درد و سوزش زخمهاش راحتتر میشد. برای همینه که بیماریهای روانی باید پروسهی درمان طولانیتر و سختتری رو طی کنن.
هوا رویایی به نظر میرسید؛ نسیم لای شاخههای نیمه سبز درختها میرقصید و زمین بعد از خوابی طولانی درحال بیدار شدن بود. مارس، قدمهاش رو با آرامش به مقصد زمین برمیداشت و کولهاش پر بود از عطر شکوفههای صورتی و سفید آپریل، خواهر بزرگترش.
آسمان روشن و درخشان بود و ذرهای ابر درش دیده نمیشد... اما از ابر سیاه قلب مرد غمگین و تنها، خون میچکید.
زخمهاش پنهان بودن و درمان نداشتن. هوسوک میپرسید:« نمیخوای بالاخره تعریف کنی که چه اتفاقی افتاده؟»
هئین با نگاهش میپرسید:« جای زخم های روحت درد میکنه؟»
کتابفروش میگفت:« انسان باید خودش رو ببخشه...».گاهی هم بدون خیره شدن به خاکی رنگ نگاه اسطورهشناس تنها، میخواست بهش بفهمونه:« خودت رو شکنجه نده». متاسفانه این تنها کاری بود که میتونست انجام بده تا کمی قلبش آروم بگیره؛ درد این جا بود که تهیونگ خودش رو لایق این شکنجهها میدونست. خودش رو سرزنش میکرد تا سرزنشها درد زجر اصلی رو کمرنگ کنن.
کیم تهیونگ زندگیِ گذشتهاش رو از بالای برج نامسان پایین ریخته بود اما انگار تمام اون دور ریختنها با نخی نامرئی به قدمهاش متصل شده بودن و مرد، کشون کشون همهی دلخوری، عذاب و حسرتها رو تا توروایل به همراه خودش آورده بود.
اینکه با خودش فکر میکرد معجزهای رخ خواهد داد و توروایل، نورلند و خودش آشن خواهد شد، تصور ابلهانهای بیشتر نبود.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...