«تا به حال فلسفهای رو شنیدی که اگه مردی قبول کنه اشتباه کرده همهی گناهاش بخشیده میشن؟ من اشتباه کردم و این اشتباه شیرینترین اتفاق زندگیم رو رقم زد.»
«کلمات، لحظات، تصورات»
«Words, Moments, Imaginations»کلماتی که گفته نشدن، لحظاتی که به سرعت نور عبورکردن و درماندهترین انسانها رو پشت سر خود جا گذاشتن و تصورات امان از تصورات، تصورات...
تصوراتی که بیرحم به ذهنیت افراد حمله میکنن و مانند ویروسی مسری سلول به سلول مغز رو در اختیار میگیرن... و چیزی جز ذهنی آلوده و قلب مریض باقی نمیذارن...
هوای مونیخ انگار سر طلب با ساکنینش داشت و بوی مرگ از هر سمتی به سلولهای بویایی حمله میکرد. اینجا حالا مسمومترین مکان دنیا بود.
باران به حالت سیلآسایی میبارید و صدای برخوردش با شیشه، هارمونی وحشی و غم انگیزی رو ایجاد میکرد.
نفسهاش سنگین شده بود و دیو ناامیدی با ناخونهای تیزش تمام بدنش رو حکاکی میکرد.
میتونست پرده رو کنار بزنه و منظرهی خیابان بارانی رو تماشا کنه و یه لیوان شیر داغ سر بکشه؛ میتونست کتابهای کافکا رو توی جعبهای بریزه و لغت به لغت هملت رو از بر بخونه. موهای آشفتهاش رو شونه بزنه؛ بلوز آبی به تن و با کفشهاش ست کنه؛ اصلا شاید کمی عود دود کنه... بی دلیل نبود که در سکوت نشسته بود؛ در ذهنش زمزمه وار ناله میکرد که «بی خیال، پردهها و فضای تاریک خونه خوبن... انگار که تا به حال بارون ندیدم.»
چه نیازی به سیگار داشت وقتی تنهایی هر دم بوسه بر لبهاش میزد؟
چه نیازی به یوناس و یونگی و باقی مردم داشت وقتی صدای جیغ تنهایی ذهن مغشوشش رو پر کرده بود؟چشمهاش رو از روی درد بست... بعد از چند ثانیه لجبازانه چشمهایی که دو کاسهی خون بودن رو به زور باز کرد.
دستی لای موهای بهم ریختهاش کشید؛ بلندتر از قبل شده بودن.
ترجیح میداد بی اهمیت به صدای در، کل روز رو با لباس مشکیِ چروک و گشادش لم بده و تا غروب به پاهای لختش زل بزنه.مگه چقدر فرصت داشت؟ زندگیش کوتاهتر از اونی بود که بشه با یه تغییر تلخترش کرد، بهتر بود همه چیزِ این روتین و روز مرهگی رو از حفظ میبود؛ تکرار منفور، همهچیز زندگی اون بود.
با صدای هیونگش حواسِ پرتش رو جمع کرد و از دفترچهی سیاه خاطراتش بیرون کشیده و پرت شد به توروایلِ سبزآبی.
_دل منم برات تنگ شده بود هئینای من.هئین دسته موی ذغالی رنگِ سرکش برادرش رو از روی پیشونی سفیدش کنار زد و با دل تنگی شدیدتری پرسید:
_اومانی خوبه؟ واسه ابوجی که دلتنگی نمیکنه؟
هوسوک کلافه به اطراف نگاه کرد و با انگشتهای کشیدهاش روی چوب صیقل خوردهی پیشخوان ضرب گرفت.
ESTÁ A LER
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanficتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...