Chapter 13 p.1: safe place, his chest

273 59 15
                                    

«وقتی جوون‌تر بودیم بزرگترها از ما میپرسیدن، کدوم ستاره‌ی چشمک زن وسط پهنای به رنگ قیرِ کهکشان متعلق به توئه؟
ما می‌خندیدیم و تاکید میکردیم که این بازی‌های بچه‌گانه به درد ما نمیخوره و اونها فقط با لبخند به خامی و جهالت ما خیر میشدن.

حالا که من کمی پخته شدم و شاید کمی هم از جهالت بی حد و حصرم کم شده، میتونم بفهمم در پهنای این صفحه‌ی قیررنگ آسمان من هیچ ستاره‌ای ندارم...

پس این برق کورکننده و دلربا چیه که درست در وسط سینه‌ی من میدرخشه؟

جانِ دلم...
این تکرار توست...
تو... دنیای من...

در چشمان تو نوریست که از سیارات مغلوب به من میتابد
بر پوست تو، بغض راه‌هایی می‌تپد
هم مسیر شهاب و تندرباران
منحنی کمرت مهتاب من شده

امان از انحنای باریکی که لمسش آرزوی دست‌های بی‌پناه من شده...
من در خفا
میان سایه و روح
دوستت دارم.*

تو رو...
اون چشم‌های درشتت که همیشه بر قلب مغلوب من، غالب بودن رو...
پوست روشن وسوسه انگیز، انحنای باریک کمر و تاب اندام بی نقصت رو...
از ته اعماق وجودم دوست دارم.»

***

قسمت سیزدهم:
بخش اول:
«مکان امن... قفسه‌ی سینه‌ی او-Safe place...his chest»

نسیم ملایم و نوازشگر بهاری، خشمگین شده بود و برخلاف ساعاتی پیش، وحشیانه به موهای نقره‌ای و سیاهِ مرد چنگ می‌انداخت.
سنسه تلفن نفرت انگیزش رو از گوشش فاصله داد و بی توجه به سمفونیِ آزار دهنده‌ی بوق ممتد، اون رو داخل جیبش گذاشت.

پروفسور با همه‌ی دقتی که در کشیدگی خمار چشم‌هاش جا گذاشته بود، تمام خطوط صورت جئون رو بررسی میکرد.

سنسه رنگ پریده‌تر به نظر میرسید و عرق سرد روی پوست پشت گردنش جا خوش کرده بود که لرز به تنش مینداخت.

_بهتر نیست برگردیم لوتوس؟

این مرد از تماس تلفنی ناگهانی شوکه شده بود... مهمونی کم ارزش بنت چه اهمیتی داشت؟

کنار اومدن با نهایت پستی‌ای که از خودش نشون داده بود، زیر اشعه‌ی نگاه تیز تهیونگ سخت بود.

جونگکوک پلک پف دار، برجسته و لطیفش رو روی هم فشرد و قدمی از پروفسور دور شد.
پنجه‌ی کشیده و استخوانیش رو شانه‌وار به داخل ابریشم لخت موهاش فرو برد.

باد شیفته‌ی تار به تار موهای جئون شده و نظمشون رو به هم می‌ریخت.
سرش رو پایین انداخت و به رگه‌های برجسته‌ی سنگفرش زیر پاهاش خیره شد.

احساسات اکثر مردم براش پشیزی ارزش نداشتن و جونگکوک نسبت بهشون کاملا بی‌اهمیت بود.
اما رزی...

احساساتش به مخمل صورتیِ ناامیدش مثل خنجر کند و کهنه‌ی فرو رفته داخل سینه‌ش بود که سه سال که در اوج وانمود کردن، اون رو همراه خودش حمل میکرد.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now