«ای ناشناخته!
میخواهم بشناسمت
ای چنگ انداخته در میانهی جانم!
ای چون توفان، به تلاطم در آورندهی زندگانی...
تو، ای دست نایافتنیِ آشنا!
میخواهم بشناسمت و به خدمتت درآیم
روزها و شبها در پی همدیگه در گذرن...من، درست مثل گمشدهای که در پی یافتن زادگاهش، خودش رو به آب و آتیش زده و حالا هدفش رو بعد از سالیان دراز پیدا کرده، انگار از سر هیجان عقلم رو از دست دادم.
تاکید نمیکنم عاقلانه، اما صادقانه مینویسم... از تک تک لغات من صداقت جاری میشه... کافیه که درکش کنی.
تو... کنجکاوانه بین افسانههای عاشقانهی آرام گرفته در لا به لای ورقهای کتاب تاریخ، به دنبال چه چیزی میگردی؟
روزی به زودی فرا میرسه که من خودم نویسندهی داستانی میشم که شکسپیر در برابر دردش سر تعظیم فرود بیاره... کامو برای اون اشک بریزه و کافکا اون رو یک امید تلقی کنه.
نه کلئوپاترا و آنتونیوس...
نه رومئو و ژولیت...
من و تو... فقط من و تو.
میدونی میگن ممکنه ما انسانها بارها به این دنیا پا گذاشته و تعداد نامعلومی حیات رو در غالب کالبدهای دیگه تجربه کرده باشیم. من مطمئنم اگر این ایده حقیقت داشته باشه، ما هزاران بار مردیم و دوباره چشم باز کردیم تا در زمان مشترکی در کنار هم قرار بگیریم... رسالت ما لمس تنهای برهنه و پرستشِ عشق لونه کرده داخل نگاهمون بود.
چرا که تو نیمهی منی؛ تو سهم روشن من از این دنیای تاریکی.
چشمهای زیبای تو کامل کنندهی نگاه ناامید منه.
معجزهی لمسهای تو، معجزهای فراتر از اعجازی بود که موسی و عیسی و احمد به بشریت نشون دادن.
من به دنبال اتفاقی دنیا رو بهم ریختم و متر کردم؛ ناگهان ملاقات با تو داخل دفتر سرنوشت من نوشته شد و تو...
تو دقیقا همون اتفاق بودی...
زمان گذشت و من عسل روحت رو چشیدم و ابر لطیف تنت رو بوسیدم...
درد من شدی، همینطور هم درمان من...
شکوفهی سرخی شدی که روی تک نهال خشک من شکفتی...
تو بین این همه ضمیر، تنها دوم شخص مفرد من شدی...
و این شروع همه چیز بود...»***
قسمت بیستم:« ساکورای خونین- bloody Sakura»
آسمان سیاه بود مثل قیر...
هوا سرد بود درست مانند یخچال سردخونهای که جنازهها رو در اون نگهداری میکنن...
پسر بچهی کوچیک و تنها، قدمهاش رو به سختی از داخل برفهای سفت و سرد پیش میبرد تا به هدفی که میخواست برسه.
هدف؟! هدف چه مفهومی داشت و چه فایدهای...
هدفِ خوابیده در انتهای جنگل تاریک و وهمناک، گرمایی برای دستهای یخزدهش میشد؟ یا غذایی برای رفع گرسنگی شدیدش؟ هیچکدوم...
اما هدف تاریکِ پسر بچه وقتی امید ناامیدش خاموشتر میشد، ناگهان گر میگرفت و آتیشش سینهی کوچک، سرد و خالیش رو گرم میکرد.
شالگردن یخ زدهش رو بیشتر دور صورتش پوشوند تا هوای مرده به صورتش سیلی نزنه.
اشکهای چسبیده به مژههاش، یخ زده و شبنمِ شاخههای ظریف پلکهاش شده بودن.
تنها بود و تنهایی درد داشت. دستش رو به تنهی زمخت درختی تکیه داد تا نفسی تازه کنه و بعد از مکثی دوباره راهش رو از سر گرفت.
قرص مهتابی از بین ابرهای قیررنگ و سنگین شده نمایان شد و نور سرخش، مثل راهنمایی راه تاریک جنگل رو روشن کرد.
بورانی در کار نبود اما سرما میبُرید و میکشت و نابود میکرد.
بچهی ضعیف با دیدن سرخیای که روی زمین پخش شده بود، ایستاد و نگاهش رو به سمت آسمان کشید.
مهتاب انگار در کاسهی خونی غوطه ور بود و قطرات سرخ رنگش روی زمین می چکیدن.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...