قسمت چهل و سوم:«ردَمَنسی*-Redamancy»
تا زمانی که رُزها به رویششون ادامه میدن، تا وقتی که صدای ناقوس در گوش زنگولههای کلیسا میپیچه و تا زمانی که شب تور سیاه رنگ لباس مجللش رو روی تن زمین میکشه...
من... تو رو با تک تک ضربانهای قلب تپندهم، دوست دارم.عاشقت میمونم وقتی که دیگه جوان و زیبا نیستی...
بله! عاشقت میمونم.***
آسمان توروایل به طرز زیبایی صاف و بدون ابر دیده میشد. تاریک و مرموز بود، مثل نگاه معشوق پروفسور...
زیبا بود، مثل ستارههایی که لای کهکشان نگاه هراکلسِ تهیونگ پنهان شده بودن.
ساکت بود مثل سینهی آتش دزد...مرد نفس عمیقی کشید و لبههای پتوی هئین رو بالا آورد تا از تنش در مقابل شدت سوز شبانگاهی محافظت کنه.
عطر گسی به نفسی که حیات رو به ریههاش میرسوند، غالب شد. پروفسور سرش رو بالا آورد و درخشش روح طلایی رنگ فنریر چشمهاش رو زد.
مدیر پارک که اصلا انگار در این دنیا حضور نداشت، یقهی کت تیره رنگش رو مرتب کرد و به دنبال تکه ابری، به آسمان تیره و تار چشم دوخت.
پروفسور سر برگردوند و به دنبال ردی از جونگکوک راه کافه تا لوتوس رو با نگاهش سنگفرش کرد.
اون پسر کجا بود؟ امشب سری دوم جشنهای تابستانه برگزار میشد و دهکده پر از شور و هیجان بود. چطور میشد لحظهها رو از دست داد؟ اونهم وقتی قرار بود با جونگکوکش به اونها روح ببخشه. نوشیدنی بنوشن و باهم دور از هیاهوی نگاههای قضاوتگر، مست برقصن!
ابر سیاهی، آسمان افکارش رو پوشوند. برای شروع جشن دیر شده بود حداقل زبان عقربههای ساعت این رو میگفتن...
سر برگردوند و به مدیر پارکی که انگار زاییدهی تاریکیِ سکوت بود، خیره شد.
_منم فکر کردم ابریه.
جیمین انگار که اون رو غیرمنصفانه از اعماق افکارش به بیرون کشیده باشن، سر برگردوند و به اعماق خمار کشیدهی نگاهی منتظر خیره شد.
_آره این سوزی که یه لحظه اومد...
حرفش رو قطع کرد. تهیونگ که دیگه با رفتارهای مدیر پارک کاملا آشنا بود، سری تکون داد و به زمین خیره شد.
جونگکوکش کجا بود؟ چرا امشب نگرانی و اضطراب به طرز بیرحمانهای به نورونهاش حمله کرده بود؟ نکنه براش اتفاقی افتاده باشه... نکنه جیمین پارک دل آهوی کوچولوی تهیونگ رو رنجونده باشه؟
سرش رو بالا آورد و به مرد برازندهای چشم دوخت که به فیلتر نوعروس تیرهپوشش بوسه میزد.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...