سوال: قبل از اینکه دلت رو به نگاهش ببازی، چه کسی بودی؟
«حتی نمیتونم مثل داستانها بگم "همه چیز از اونجایی شروع شد که..."
نه! از همون اول هم متفاوت بودم؛ برخلاف احساسات خطی دیگران، احساس من به تو حول محور یک دایرهی عمیق میچرخید و دایره، نقطهی آغاز نداره... مثل اینه که بپرسی اول آتیش وجود داشت یا ققنوس!
گاهی وقتها به طور عمیق به خودم، حسم، نگاهم و وجودم نگاه میکردم و میگفتم... پناه بر مسیح! تو مجنونترینی مرد!
رومئو... گتسبی... هیث کلیف... دارسی...
همه در برابر احساس تو به محبوبت، چیزی جز عروسکهای پارچهایِ بیمصرف نیستن.
و اما گاهی وقتها هم اون غول دهشتناک ترس و بیاعتمادی، وجودم رو تحت کنترل میگرفت و من به دلیل مطمئن نبودن به احساساتم، از اعتراف پا پس میکشیدم.از من گلایه نکن که چرا بهت نمیگم که دوستت دارم؛ چون این جمله شاید خوش آوا و روون به نظر برسه، اما معجزهی حروف و کلمات جادوییش، در یک آن دو قلب رو با هم جا به جا میکنه...
عشق و دوست داشتن یعنی تعویض دو قلب با هم؛ اینکه قلب من در سینهی تو بتپه و قفسهی سینهی استخوانی من، پناهِ بیپناه قلب تو بشه.
و من هنوز نمیتونم قلب تو رو در سینهای حمل کنم که مالامال از آشفتگی و اضطرابه.من روزی اون جملهی جادویی رو به تو میگم، که تک تک سلولهای وجودم پذیرای احساس تو باشن و تا اون موقع...
جای بدن لطیف تو بین بازوهام امنِ امنه! قول میدم... به درخت بیبار و برگ اما استوارت اعتماد کن، شکوفه...»***
قسمت ۳۳:«اسکارلت پژمرده-Withered Scarlet»
تابستان توروایل در یک کلام، نفسگیر و رویایی بود.
در شبهای ستاره بارانش، نسیم خنک با ملایمت به روی پوست صورت بوسه میزد و عطر سیبهای سرخ وحشی جنگل، هوش از سر ساکنینش میبرد.روزهاش... آفتابی و دلچسب بود و هر از چندگاهی، ابر تنها و سفیدی خودش رو در آغوش آبی رنگ آسمان جا میکرد.
همه در شور و هیاهو غرق بودن تا دهکدهی کوچیک و کم جمعیتشون رو برای آغاز جشنهای تابستانی آماده کنن.
پرندهها از ته اعماق وجودشون آواز میخوندن و سمفونی بینظیر آوازشون توروایل رو هرچه بیشتر از این جهان ماشینی دور میکرد.
در کنار ساحل سرسبز دریاچه، زنها و مردهای بیکینی پوش زیر تلالو نور خورشید، آفتاب میگرفتن و همراه با موسیقی پخش شده در فضا، نوتهاش رو زمزمه میکردن.کوچیکترها شنا و بازی با موج ملایم آب رو به برنزه شدن زیر نوازش نور ترجیح میدادن.
شیرجههای پشت سر هم، هیجان انگیزتر به نظر میرسید؛ اونهم وقتی آب آغوش زلال و خنکش رو به سمت انسانها باز کرده بود.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...