✨عارف✨
بین راه بودیم که گوشیم زنگ خورد.
به قدری توی شوک اون بوسه اش بودم که متوجه ی زنگ خوردنش نشدم.
وقتی توی خیابونی پیچید رو بهم گفت:
گل پسر اگه برات سخت نیست اون گوشیت رو جواب بده...خودش رو خفه کرد!
انگار میدونست هول کردم و تو شوکم و لحنش حالت مسخره واری داشت.
خودم رو لعنت فرستادم و گفتم:
نمی...نمیخواستم جوابش بدم!
خندید و گفت:
خب حداقل بی صداش کن...هوم؟!
شیشه ی ماشین رو کمی پایین دادم و گوشیم رو روی بی صدا گذاشتم.
حتی ندیدم کی زنگ زد.
وقتی سر از یه جاده ی خاکی در آوردیم مضطرب نگاهم رو به اطراف دادم و با لبخندی لب زدم:
قراره کجا بریم؟!
لبخندی زد و گفت:
یه جای خوب!
آروم خندیدم و گفتم:
مثلا چه جای خوبی؟!
سری تکون دادم و به شوخی گفتم:
نه مثه اینکه قراره بدزدیم!
خندید و گفت:
همچین بدمم نمیاد...
مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:
هی فکر کردی زورت بهم میرسه؟!
کنار جاده نگه داشت و پارک کرد و برگشت سمتم و با لبخندی گفت:
خب رسیدیم!
نگاهم رو به رستوران سنتی میون طبیعت دادم.
لبخندی زدم و گفتم:
از کی تا حالا آقا دزدها یاد گرفتن برای گروگانشون خرج کنن؟!
خندید و سرش رو نزدیکم آورد و لب زد:
البته که بستگی به ارزش گروگانشون داره...
لبخندی به تعریف های گاه و بیگاهش زدم و با خجالت گفتم:
ممنونم...
نفسی آه مانند فوت کرد و گفت:
هی...باز خجالت شروع شد!
آروم هولش دادم عقب و گفتم:
میشه اینقدر رک نباشی؟!
لبخندی زد و گفت:
نمیخوای پیاده بشی بگو من یه برنامه ی دیگه ای دارم...
نگاه مشکوکی به حالات عجیبش کردم و گفتم:
مثلا چی؟!
سری تکون داد و گفت:
برای آخرین لحظه ی امروز و دیدارمونه...بهتره همه چیز سر تایمش انجام بشه هوم؟!