Chapter 99

820 56 0
                                    


داستان از نگاه ركسانا

كليدو از كيفم در آوردم و در خونه رو باز كردم...
چقدر دلم براي اين خونه تنگ شده بود... خونه اي كه قبل از ورود هري به زندگيم توش بودم...

تمام خاطرات دوباره برگشت...

ديوونه بازيام با رومينا...

رومينا...

اگه بفهمه چيكار كردم... اگه بود... منو ميكشت!

"ركسانا!!!"
يه صداي مهربون آشنا به گوشم خورد و منو از اون افكار بيرون آورد

"آناااا!!!"

منم مثل خودش جيغ زدم و محكم بغلش كردم
آنا خدمتكار من بود و خب... هست...يجورايي

وقتي من از اين خونه رفتم قرار شد آنا چند روز يه بار بياد و يه سري به خونه بزنه و الان اينجاست

بعد از كلي احوالپرسي و حرفاي زنونه زدن آنا رفت تو آشپزخونه تا ناهار درست كنه و من رفتم توي اتاقم
ديروز كه آنا نبود حوصله ي غذا درست كردن نداشتم و همه ش پيتزا خوردم ولي الان...اون اينجاست

بقيه ي وسايل كه مونده بود رو توي چمدونم گذاشتم و لباسامو عوض كردم تا بعد از ناهار مستقيم برم به فرودگاه

ناهار رو با آنا خوردم و به ريانا زنگ زدم تا جريانو براي اون تعريف كنم تا اون به مادرم بگه من خودم...نميتونم!

ريانا تا جواب داد شروع كرد به نصيحت كردن و گفت كه از جريان خبر داره و من بين حرفاش بهش گفتم:

-ريانا لطفا به مادرم هم توضيح بده و بگو من براي هميشه ميرم لندن

ريانا مكث كرد و گفت:

-اصلا فكرشم نميكردم همچين كاري بكني!تو عوض شدي ركسانا! باي

و گوشي رو قطع كرد

"ركسانا،به تام زنگ زدم گفتم تورو برسونه و اون الان جلوي در منتظره"

تام شوهر آناست. وقتي گواهي نامه رانندگي گرفتم راننده مو مرخص كردم.ميخواستم به تاكسي زنگ بزنم ولي انگار آنا پيشدستي كرد

"ممنونم آنا...براي همه چي... شايد ديگه همديگه رو نبينيم...باي"

وقتي آنا رو بغل كردم گفتم

"اميدوارم اونجا بهت خوش بگذره.باي"
و درو بستم و وارد ماشين تام شدم

سرمو به شيشه ي ماشين تكيه دادم و سعي كردم تمام فكراي مثبت رو جمع بكنم تو ذهنم تا يه ذره از عذاب وجداني كه دارم كم بشه

"رسيديم خانم"

تام گفت و پياده شد تا چمدونمو بده

منم يه عينك الكي به چشمام زدم و خب نسبت به قبلا كلي آرايش كردم تا زياد شناخته نشم.

چمدونو از تام گرفتم و به سمت در ورودي فرودگاه حركت كردم

نگاه سنگين يه نفرو روي خودم حس كردم و به سمتش برگشتم و وقتي ديدمش قلبم افتاد

آنه كه چمدون دستش بود و داشت از فرودگاه خارج ميشد با ناراحتي و بغض به من نگاه ميكرد و وقتي چشم تو چشم شديم اشك تو چشماش جمع شد

ديگه تحمل نداشتم...سرمو پايين انداختم تا ناراحتي تو چهره م و اشك تو چشمام زياد معلوم نشه. دسته ي چمدونو محكم تر گرفتم و وارد فرودگاه شدم

يه بطري آب گرفتم و نوشيدم.خواستم مثلا بغض تو گلومو قورت بدم ولي نشد

بطري رو آوردم پايين و بهش نگاه كردم و يه پوزخند زدم...خاطرات...

پرتش كردم تو سطل آشغال و رفتم تا كارا رو انجام بدم
به آخرين قسمت رسيدم

روي يه صندلي نشستم و گوشيمو برون آوردم تا اس ام اس هامو چك كنم

وقتي جديد ترين اس ام اس رو ديدم اشك تو چشمام جمع شد

«وقتي بچه بودي به اصرار من خوندي و فيلمتو توي يوتيوب گذاشتم...معروف شدي...با خودم ميگفتم اين دختر منه! ولي الان... تو ديگه دختر من نيستي...»

بيشتر از بيست بار اون پيام مادرمو خوندم...
سرمو گرفتم بالا و با پشت دستم اشك توي چشمامو پاك كردم.

وقتي دستمو آوردم پايين ديدم سياه شده و فهميدم آرايشم خراب شده ولي اصلا برام مهم نيست و ادامه دادم تا بقيه ي پيام هارو چك كنم...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now