Chapter85

887 78 9
                                    


داستان از نگاه ركسانا

وقتي از خواب بيدار شدم مثل هرروز ديگه اي كه با هري ميخوابيدم سرش روي سينه ام بود.چشماش بسته بود و دهنش يه ذره باز بود.

هري رو آروم كنار زدم و سرشو روي بالشش گذاشتم. اين خونه جديد و خيلي خيلي بزرگتر از خونه قبلي هريه ولي اين بويي كه توي خونه پيچيده و هميشه منو مست ميكنه...بوي هري... باعث ميشه اينجا غريبي نكنم
هري اول يكم غر زد ولي بيدار نشد و بعد دوباره خوابش برد...

من خواستم از تخت برم بيرون ولي به محض اينكه پاهامو تكون دادم درد خيلي شديدي رو بين پاهام احساس كرد

اون درد باعث شد كل خاطرات ديشب يادم بياد...

اولين تجربه ام با هري...بهترين خاطره ام تا الان شده...

اينكه چطور با عشق و هوس همديگه رو نگاه ميكرديم و بدنامون وقتي تكون ميخوردن عرق كرده بودن...
احساس ميكردم پروانه ها دارن تو شكمم پرواز ميكنن و خون به شدت تو بدنم جريان داشت...

تمام نيرومو جمع كردم و دستمو بين پاهام گذاشتم و آروم سمت دستشويي قدم برداشتم.

خيلي سعي كردم كه آه و ناله نكنم چون نميخواستم هري از خواب بيدار بشه و موفق هم شدم!
كابينت دستشويي رو باز كردم و خواستم دنبال دستمال مرطوب بگردم ولي چشمم به بسته هاي كاندوم افتاد...
وقتي ديشب به هري گفتم كاندوم نميذاري اون جواب داد:

"وقتي يه چيزي رو شروع كرديم بايد تا آخرش باشيم. تحت هر شرايطي"

جمله اش خيلي فلسفي بود ولي من اون موقع توان تجزيه و تحليل نداشتم،من اون موقع فقط يه چيز ميخواستم...

دستمال مرطوبو پيدا كردم و سعي كردم اون مقدار كمي از آرايشي كه از ديشب روي صورتم مونده رو پاك كنم.

وقتي در دستشويي رو باز كردم و بيرون اومدم هري ديگه خواب نبود به جاش روي تخت نشسته بود و آرنج و صاعدش روي ران پاش بود. سرشو آروم بلند كرد و يه لبخند زد

"صبح بخير"
اون گفت

"خوب خوابيدي؟"
من ازش پرسيدم

"عاليييييي"
هري گفت و پوزخند زد

نميدونم چرا بعد اين همه مدت هنوز جلوي هري خجالت ميكشم!؟

جوابشو ندادم و تو اتاق حركت كردم و سمت كمد رفتم تا لباس خوابمو در بيارم و يه چيز مناسب بپوشم

"درد داري؟"
هري اومد تو كمد و پرسيد

"امممم...چطور؟"

"آروم راه ميري..."

"خب اين يه جيز طبيعيه و خب..."

گفتم و دوباره قرمز شدم

هري جلوتر اومد و دستشو زير چونه ام گذاشت و منو مجبور كرد بهش نگاه كنم

"اگه خيلي درد داري ما ميتونيم بريم..."

نذاشتم حرفش تموم بشه و تند گفتم:
"هري خواهش ميكنم نگران نباش.ميدوني...؟بهت نمياد با اين لحن حرف زدن مخصوصا وقتي انقدر صدات بمه"

هري تو يه حركت دستشو پشت كمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند و گفت:
"ديشب كه از صداي بم من خوشت ميومد..."
و دوباره پوزخند زد

"موقعيتش فرق داره"

منم گفتم و مثل خودش پوزخند زدم

"الانم ميتونم موقعيت رو جوري كنم كه خوشت بياد"

"هري!!!!!!"

حتي فكرشم ميفتم دردم ميگيره.من واقعا درد دارم! ولي خب...بدم هم نمياد!

اون بلند خنديد و از كمد بيرون رفت و منم سريع لباسامو عوض كردم

صداي آب از توي حموم ميومد و انگار هري داشت دوش ميگرفت

سمت آشپزخونه حركت كردم.درد بين پاهام هرثانيه كمتر ميشد.

سقف اين خونه خيلي بلند بود و وقتي توش قدم ميزدم احساس ميكردم دارم توي يه قصر زندگي ميكنم و خب...اينجا واقعا قصره! پنجره هاي بزرگ و بلند،لوستر كه نه!چلچراغ هاي بزرگ... فرش دراز و قرمزي كه توي راه رو و راه پله ها انداخته شده بود،استخر بزرگي كه توي حياط اين خونه بود و شبا فضاي رومانتيكي ايجاد ميكرد و...

هري بابت اين خونه پول زيادي خرج كرده و الان اينجا براي هردومونه.

بالاخره به آشپزخونه رسيدم.اين آشپزخونه براي خودمونه و آشپزخونه اصلي و بزرگ توي زير زمينه...

درست كردن پنكيك تموم شد و بينشو نوتلا و توت فرنگي گذاشتم

هري با يه شلوارك و بدون تي شرت وارد آشپزخونه شد.يه نگاه بهش انداختم و سريع رومو برگردوندم تا كارمو ادامه بدم...

يه جفت دست قوي رو كنار پهلوهام احساس كردم كه دور كمرم حلقه ميشدن.هري لباشو آروم روي گردنم گذاشت و خيلي آروم بوسيد و قبل از اينكه من بتونم آه بكشم لباشو برداشت و به جاش چونه اشو روي شونه ام گذاشت

ظرفا رو از روي پيشخون برداشتم ر روي ميز گذاشتم
نه من و نه هري ديشب درست غذا نخورديم و هردو كاملا گرسنه بوديم

ادامه اون روز رو فيلم ديديم و روزهاي بعد هم همين طور پيش ميرفت...با عشق و بدون دغدغه چون فقط خودمون دوتا بوديم

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now