Chapter 26

734 96 2
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
"وااااااايييييي!!!ركسانا!ميفهمي داري چي ميگي؟تو اين مدت هري دوبار نجاتت داده يه بارم تنفس مصنوعي يه بارم اومد خونه ت! اصلا باهات حرف زد!ميدوني يه ثانيه از اينا آرزوي چند ميليون دختره؟" "خب خب!آروم!آره ميدونم ولي ..."
"ولي چي ركسانا؟تو خودت مگه هري گرل نبودي؟"
"آره ولي اصلا فكر نميكردم اون اين طوري باشه! نميخواستم بهت بگم ولي اون چندبار به من گفت هرزه و بار آخرم گفت شما ايرانيا همه تون تروريستين!"
اگه رومينا انقدر رو مخم راه نميرفت منم مجبور نميشدم بهش بگم!
"اوه" "آره اوه!"
"پسره ي عوضي بي شعور! فكر كرده كيه؟نظرم راجع بهش سيصد و شصت درجه برگشت..."
"ولي..." "ولي چي؟پسره به كشورت بي احترامي كرده ميخواي طرفداريشو بكني؟"
"نه!ولي..."
"ولي چي؟نكنه هنوز دوسش داري؟ اون بهت گفت..."
"نوچ!اما..."
"ديگه چي؟فقط كم مونده خوابت رو هم به واقعيت..."
"رومينا خفه شو! ميخوام بگم سيصد و شصت درجه تغيير يعني هيچي!"
چند ثانيه مثل اوسكولا بهم نگاه كرد بعد يهو با هم زديم زير خنده! انگار چند سال از آخرين باري كه اينجوري با هم خنديديم ميگذره!
"راستي تو اصلا واسه چي اومدي اين ور آب؟"
"فكر نميكني اين سؤالو بايد قبل از اينكه منو به زور بياري آمريكا ميپرسيدي؟"
"خب حالا!"
"اومدم چند روز تو هامبورگ بمونم بعد بيام لس آنجلس براي ادامه تحصيل!"
"تو تنهايي ميخواستي زندگي كني؟"
"آره"
"خب برات آرزوي موفقيت ميكنم ولي من نميذارم تو بري"
"ركسانا!" "مرض!من تنهايي حس خوبي ندارم!"
"باشه ولي اگه منم اون خوابو ميديدم هر لحظه بكارتمو چك ميكردم! چه برسه به اينكه بخوام بترسم!"
"روميييييييي!"
"درررررررد"
و دوباره خنديديم!
ميخوام كل دنيا بدونن منم يه دوست خل و چل دارم كه با هم ميتونيم دنيا رو روي سرمون خراب كنيم! پس يه عكس گرفتمو گذاشتم اينستاگرام...
فقط اميدوارم هري منو نبينه!
رومي گفت همه جا بلاكش كنم! نميدونم چيكار كنم! خدا كنه همين جوري ازش خبري نباشه

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now