•داستان از نگاه ركسانا•لويي و النور وارد شدن ولي من نميخوام چيزي بشنوم
پاشدم و ايستادم و لبخند زدم"سلام"
"سلام"
اونا باهم جواب سلام و لبخندمو دادن
"ركسانا ما..."
"لويي نميخوام چيزي بشنوم.من ميدونم.من ميدونم هري مست بوده.ميدونم كنترلش دست خودش نبوده و اون
حرفا...اون نگاها از عمد نبوده ولي..."بغض گلومو گرفت...
ادامه دادم"خودش نميتونست بياد جلو به جاي اينكه به شماها بگه؟"
همه شون از تعجب چشماشون گرد شد
"ركسانا؟تو واقعا ميخواي..." حرف رومينا رو قطع كردم و گفتم
"نه چيزي معلوم نيست ولي من دوست ندارم كسي رو وارد جرياناي خودمون كنيم"
النور دست دوست پسرشو گرفت و گفت
"ركسانا خوش حالم كه هري انقدر خوش شانسه. تو واقعا داري سعي ميكني از اين بگذري؟"
يه لبخند زدم...
"سعي ميكنم ولي فعلا نميخوام ببينمش"
"پس ديدار بعدي ما وقتيه كه برگشتين پيش هم..."
لويي با لبخند بهم گفت و از در خارج شدن
رومينا هنوز مات و مبهوت داشت بهم نگاه ميكرد
با يه خنده بزرگ رفتم سمتش و دستامو روي شونه ش گذاشتم...
"تو واقعا هموني كه چند دقيقه پيش زانوي غم بغل گرفته بود؟"
"من فقط به همين نياز داشتم!"
"تو يه احمقي!"
"نياز داشتم بشنوم كه پشيمونه و يه اقدام داره ميكنه"
"تو هنوز يه احمقي!"
"ولي اون بايد خودش جلو ميومد!خودش بايد بهم نشون ميداد"
"يه احمق به تمام معنا!"
و يهو چشماش برق زد و پريد بغلم
"ركسانا!باورم نميشه!تو هنوز همون ركساناي احمق كوچولوي خودمي!دلم برات تنگ شده بود"
منم يه لبخند زدم و دستامو دور كمرش حلقه كردم
•داستان از نگاه هري•
دستامو روي ميز كوبيدم"يعني چي؟!"
"يعني برو منت كشي"
حرفشم نزن!
"النور اين حرف انقدر براي شما دخترا راحته؟! خودتو بذار جاي من! من اصلا نميتونم بهش نگاه
كنم!""اون موقعي كه رفتي مست كردي بايد فكر ميكردي!واو! پسر تو اصلا چجوري نشستي پشت فرمون دمت گرم؟!"
"لويي!"
النور به دوست پسرش چشم غره رفت و اونم دستشو به علامت دفاع بالا آوردسمت در رفتم و اون دوتا رو به حال خودشون گذاشتم
"كجا؟"
لويي با تعجب پرسيد"منت كشي"
خلاصه جواب دادم و درو باز كردم"موفق باشي!"
و شروع كرد به بلند خنديدن و دوست دخترش بازم بهش چشم غره رفت...
-الو؟
-رومينا؟الان ميتونم بيام؟
-بيا ولي فكر نكنم موفق بشي
-باشه فعلاخب به ريسكش ميارزه!من پس فردا براي لندن بليت گرفتم و ميخواستم بريم پيش مادرم! نميخوام بذارم برنامه اولين سفرمون خراب بشه
ماشينو جلوي خونه ش پارك كردم و زنگ درو زدم
رومينا درو برام باز كرد و يه لبخند زد
نفس عميق كشيدم و قدم هامو به سمت اتاقش برداشتم...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...