Chapter 71

777 75 2
                                    


•داستان از نگاه راوي•
"چي ميخوري؟"
هري از ركسانا پرسيد و دستشو محكم تر گرفت
"بستني"
"چي؟الان هوا سرد..."
ركسانا نذاشت حرف هري تموم بشه
"هوس كردم"
و لب شو مثل بچه ها آويزون كرد
هري سمت مغازه رفت و قبل از اينكه به فروشنده بگه پوزخند زد و به ركسانا گفت:
"ويار؟"
"عوضي"
حتي فكرشم ركسانا رو به لرزه مينداخت و احساس ميكرد پروانه ها دارن تو شكمش پرواز ميكنن!
هري بستني قيفي رو براي ركسانا خريد و بهش داد
هردو شون داشتن به اين فكر ميكردن كه چند وقته مثل آدماي عادي تو خيابون قدم نزدن...
مردم با موبايلاشون داشتن از اين دوتا خواننده عكس ميگرفتن ولي هري و ركسانا اهميت نميدادن... ميخواستن زندگي كنن...
ركسانا هفده سال داره...دختراي هم سن اون آزادن و تقريبا هركاري بخوان ميكنن... ولي ركسانا محدود بود!
محدود بودن هميشه قانونايي نيست كه پدر و مادرا ميذارن! محدود بودن ميتونه ترس از حرف مردم باشه!
"ركسانا تو داري ميلرزي!"
هري نگران به ركسانا و اون بستني تو دستش نگاه كرد
"خوبه!"
ركسانا با لحن بچگونه گفت و هري خنديد
"عزيزم تو هنوز براي اون كفشت لباس پيدا نكردي؟"
حدود دو هفته از اومدن شون به انگليس ميگذره و تو روز سوم وقتي باهم رفته بودن مركز خريد هري براي ركسانا يه كفش با زمينه سفيد و طرح شاخه هاي يه درخت كه شكوفه هاي صورتي داشت خريد و بعد از اون ركسانا دنبال يه پيرهن مثل اون بود
"نه..."
ركسانا با لحن ناراحت گفت
هري پيش خودش گفت "آره!" و خودشو ناراحت جلوه داد و به ركسانا گفت
"نگران نباش پيدا ميشه..."
و يهو زنگ موبايل هري به صدا در اومد
هري دستي رو كه آزاد بود كرد توي جيبش و موبايلشو در آورد
ركسانا نميتونست ببينه كي زنگ زده و هري يه ذره فكر كرد و بعد سريع گوشيشو قطع كرد و اونو توي جيبش گذاشت
ركسانا با خودش تصميم گرفته بود كه مثل دوست دختراي حسود رفتار نكنه ولي از درون داشت آتيش ميگرفت
اين بار اول هري نبود! تو اين دو هفته خيلي رفتاراي مشكوك از هري ديده بود!
مثلا خيلي وقتا گوشيش زنگ ميخوره و بلند ميشه جمع رو ترك ميكنه تا جوابشو بده يا داره حرف ميزنه و وقتي ركسانا وارد ميشه ميگه «بعدا با هم حرف ميزنيم» و گوشيشو قطع ميكنه...
ركسانا اين بار رو هم تحمل كرد و هيچي نگفت
فردا به خونه خودشون برميگشتن و هري فرداش ميرفت تا با پسرا ادامه تورشونو انجام بدن و ركسانا ميموند و آلبوم جديدش...
بعد از يكم قدم زدن تصميم گرفتن كه برگردن پس به سمت ماشين راه افتادن.هري در ماشينو براي ركسانا باز كرد و خودش روي صندلي راننده نشست
قبل از اينكه حركت كنه موبايلشو در آورد و به يكي يه اس ام اس داد
ركسانا ديگه نتونست تحمل كنه و پرسيد
"به كي اس ميدي؟"
هري به رو به روش نگاه كرد و انگار دستپاچه شده...بعد از چند ثانيه فكر كردن جواب داد
"امممم...كاريه"
و گوشيشو گذاشت توي جيبش و ماشينو روشن كرد و به سمت خونه رانندگي كرد
ركسانا كه داشت از سرما ميمرد كف دستاشو چسبوند به هم و اونارو بين باهاش گذاشت تا يكم گرم بشه و سرشو چسبوند به شيشه و تو فكر فرو رفت...
اون كي بود كه مدام با هري در تماس بود؟چرا هري بايد چيزي رو ازش پنهون ميكرد؟ مگه به هم قول نداده بودن به هم دروغ نگن و پنهون كاري نداشته باشن؟
ادامه تور پسرا تقريبا يه ماه بيشتر نبود ولي بازم دلش براي عشقش تنگ ميشد...
كريسمس رو كه باهم قهر بودن ولي جشن سال نو ساده اي رو تو خونه مادر هري گرفتن ولي قرار گذاشتن كه كادوهارو توي خونه خودشون بهم بدن...
تو تمام مسير نه ركسانا حرف زد و نه هري و وقتي كه رسيدن تنها حرفي كه به زبون آوردن سلام كردن به اهل خونه بود
"زود بيا پايين فكر كنم شام حاضر باشه"
هري اومد توي اتاق و سوئيچ رو روي ميز گذاشت و وقتي داشت ميرفت اينو گفت و درو بست
ركسانا لباساشو عوض كرد
هري معمولا موبايلشو كنار تخت ميذاشت ولي اين چندوقته...همه جا اونو با خودش ميبره...
زود درو باز كرد و رفت پايين و ديد جما ميز رو چيده
رفت پشت ميز و كنار هري نشست و به آنه لبخند زد و گفت "مرسي بابت اين چند روز..."
آنه جواب لبخند ركسانا رو داد و گفت "حرفشم نزن!ما باهم خانواده ايم!"
هري با اين حرف دلش گرم شد. نگراني اي كه داشت بابت رابطه ركسانا با آنه و جما هرروز كمتر ميشد. لبخندي زد و دستشو گذاشت روي پاي ركسانا
ركسانا يه ذره تكون خورد چون اين حركت هري بعد از تقريبا يه ساعت بي محلي براش عجيب بود
فكر اون زنگ زدنا و اس ام اس هاي مشكوك يه لحظه دست از سرش بر نميداشت!
كيه كه نميخواد دست از سر رابطه شون برداره؟!
ركسانا شامش رو تموم كرد و براي كمك به جما و آنه رفت...
تقريبا ساعت يازده بود كه رفت توي اتاق شون تا بخوابه.اتاق تاريك بود و هري روي تخت خوابيده بود!
ركسانا با خودش گفت:
اون واقعا خوابش برده؟مردي كه ميگفت بدون تو نميتونم بخوابم؟با فكر كي خوابش برده؟
يه نفس عميق كشيد و چراغ خواب رو روشن كرد
لباساي كثيف رو توي يه كيسه گذاشت و توي چمدون جا داد و تقريبا وسايل رو جمع كرد تا فردا راحت باشن
بعد چراغ خواب رو خاموش كرد و خودشو به زور توي تخت جا داد و هرآن ممكن بود بيفته چون هري قسمت زيادي از تخت رو اشغال كرده بود و اين چند روز تو بغل هم ميخوابيدن پس جا ميشدن ولي الان...
اگه خونه خودشون بود مطمئنا ميرفت روي مبلاي هال ميخوابيد ولي جلوي خانواده هري خجالت ميكشيد
يكم از هري دلخور بود ولي كنار اومد و با فكر اينكه از خستگي زياد حتما خوابش برده، خوابيد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now