Chapter 40

735 88 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
هري جلوتر رفت و در خونه رو باز كرد. واو!اينجا از خونه منم بزرگ تره! سوييچو يه جا پرت كرد و گفت "اينجا رو مثل خونه خودت بدون.هرچي باشه قراره ازت محافظت بشه اينجا" و خنديد
اين حرفشو ناديده گرفتم و رفتم سمت جايي كه سوييچو پرت كرده بود.برش داشتم و يه گوشه گذاشتمش و گفتم "نميتونم تا وقتي كه انقدر شلخته اي،اينجا رو مثل خونه خودم بدونم" و روي يه مبل نشستم .
خنديد و رفت توي اتاقش و بعد از پنج دقيقه برگشت.
"اممممم.من كجا ميتونم وسايلمو بذارم؟"
"اوه!اتاق خوابا طبقه دوم سمت چپه.هركدومو خواستي ميتوني بري توش.فقط اتاق خواب من فكر نكنم توش راحت باشي!اون معلومه كه واقعا اتاق منه"
ازش تشكر كردم و رفتم طبقه بالا. واو چقدر اتاق! از ته سالن شروع كردم.در يه اتاقو باز كردم.اينجا چقدر بهم ريخته س! خب فهميدم چرا هري ميگفت كه معلومه اتاقش كدومه! اتاق روبه روي هري رو انتخاب كردم.وسايل زيادي نداشتم.همون كيسه رو گذاشتم اونجا و اومدم پايين و روي مبل نشستم.
همون موقع هري از توي آشپزخونه اومد بيرون و ليواني كه دستش بود رو داد بهم.آب پرتقال؟!نه!مثل اينكه جدا ميخواد مراقبت كنه!آروم خوردمش و گذاشتمش روي ميز.
من واقعا نياز به دست شويي دارم.دست شويي بايد كنار اتاق خوابا باشه.نميخوام ازش بپرسم دست شويي كجاست.حوصله مسخره كردناشو ندارم.
خواستم بلند شم ولي درد زيادي رو زير شكمم احساس كردم.از درد به خودم پيچيدم و هري اومد براي كمك
"بذار كمكت كنم.من ميبرمت"
"نه مرسي"
"بيخيال من كمكت ميكنم تو درد داري"
"نه..." "نه نداريم" "هري من راستش ميخوام برم دست شويي" سرمو پايين نگه داشتم و قرمز شدم
"اوه" اونم سرشو پايين انداخت ولي زود سرشو آورد بالا و گفت "ولي من كمكت ميكنم"
و دستمو گرفت و از پله ها برد بالا
"هري..." "ساكت" "هري من..." "چقدر حرف ميزني!" وا!
بابا من نميخوام برم دستشويي الان ميخوام برم پد بر دارم.
زورش خيلي زياده ولي ايستادم و گفتم
"هري من اول بايد برم يه چيز بر دارم!"
"خب زودتر ميگفتي!" "نذاشتي!"
"خيله خب" و برگشت و رفت! فازش چيه؟ ولي بهتر!
اون چيزو برداشتمو رفتم دنبال دست شويي...
...
كارم تموم شد و الان جدا نميدونم چيكار كنم.پس بهتره برم پايين.
سالن نشيمنش واقعا بزرگه و اون جلوي تلويزيون نشسته و داره فيلم ميبينه.وقتي فهميد من اومدم بدون اينكه به من نگاه كنه دوباره پوزخند زد و گفت "دردت برطرف شد يا مشكلت خيلي بزرگه؟"
الان تيكه انداخت؟ اولين چيزي كه ديدم يه مجله بود.برش داشتم و پرتش كردم سمت هري! صاف خورد تو سرش.
جلوش روزنامه بود.برشون داشت و مچاله شون كرد و پرت ميكرد سمت من مثل گلوله هاي برف.
من واقعا درد دارم و الان بايد بدوام؟! خداااا
دويدم و از پله ها رفتم بالا و اونم پشت سرم ميومد
يه راست رفتم تو اتاقي كه انتخاب كرده بودم و قبل از اينكه برسه درو قفل كردم. اون تلاش ميكرد تا درو باز كنه ولي خسته شد و يه حسي بهم ميگه اون به در تكيه داده و نشسته
الان كه نه من اونو ميبينم نه اون منو،پس بهتره ازش اون سؤالو بپرسم...
"هري؟"
"هومممم؟" پس پشت دره!
"اممم...من...تو...من ديشب مست بودم و از ديشب هيچي يادم نيست..."
اون تا الان هيچي نگفته.نفس گرفتم و ادامه دادم
"تو اون سه ساعت چه اتفاقي افتاد؟"

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now