Chapter 50

744 92 1
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
وقتي النور بهم زنگ زد و گفت كه ميخوان بيان اول يكم جا خوردم ولي بعد ديدم خودم دوست دارم با اونا رابطه داشته باشم. به آنا گفتم كه يكم خوراكي و اين چيزا درست كنه.
هم ناراحت بودم و هم خوشحال
ناراحت به خاطر اينكه ميخواستم با خودم تنها باشم و فكر كنم تا بتونم به يه نتيجه اي برسم
و خوشحال از اينكه با اومدن اونا حداقل چندساعت احساس تنهايي نميكردم...
وقتي اومدن احساس كردم خونه رفته رو هوا! سر و صدا و خنده...
من اصلا به اين عادت ندارم.اول سردرد گرفتم ولي بعد كم كم خودمو وفق دادم و فهميدم دارم از خنده ميتركم و گريه م گرفت از بس زياد خنديدم
وقتي رومينا اومد متوجه نشدم!
اصلا چندلحظه تو شوك بودم!اون هشت روز زودتر اومده و ميتونم حدس بزنم چرا!
آخي عزيزم ميتونم دركش كنم كه چه حسي داره وقتي توي چشماي ليام نگاه ميكنه! پريدم سمتش و اون انگار گيجه كه چطور من و هري كنار هميم!
خب راستش هري اومد جلو و منم مانعش نشدم چون دوسش دارم...
وقتي يكي رو دوست داشته باشي مغزت در مقابلش خاموش ميشه...
اونا اومدن و تمام برنامه هايي رو كه واسه امروز چيده بودم بهم زدن و رفتن! من ميخواستم با خودم باشم و گريه كنم و فكر كنم تا بفهمم بايد چيكار كنم
...
"اين گيج كننده س" رومينا يه نفس عميق كشيد و گفت
"ميدونم" منم صادقانه جوابشو دادم
اون خيلي گيج شد بعداز اينكه من همه چيزو براش توضيح دادم
"يعني تو و هري استايلز الان تو يه رابطه جدي هستين؟"
"فكر كنم" خودمم نميتونم درست درك كنم
"يعني ..."
"رومي توروخدا بيشتراز اين گيجم نكن"
التماسش كردم
"باشه" خداروشكر قبول كرد!
"راستي با ليام چه طور بود؟" گفتم و بهش چشمك زدم
"واييييي ركسانا باورت نميشه فقط دوساعت تو شوك بودم!"
ميتونم تصور كنم قيافه ش چه جوري بوده اون موقع!از اين تصور خنده م گرفت
"فردا برنامه ت چيه؟" ازش پرسيدم
"خب بايد يادآوري كنم كه تو ديگه سينگل نيستي و به جاي اينكه از من برنامه بپرسي اول بايد برنامه تو با اون هماهنگ كني!"
"هي!كسي نميتونه براي من تصميم بگيره"
"خب مثل اين ميمونه كه اون بره پيش كندال و به تو نگه!"
"اين فرق داره!"
"هيچ فرقي نداره!!" خب ميدونم فرقي نداره و تسليم شدم
به هري اس دادم
*فردا با رومي ميرم بيرون*
*باشه*
چندثانيه بعد جواب داد
*تو برنامه ت چيه؟*
*خواب*
*باشه*
انگار حوصله نداره!پس منم خلاصه جواب دادم
اگه اون ميخواد بخوابه منم مزاحمش نميشم
*دوستت دارم.خوب بخوابي*
اون باز بعداز چندثانيه اس داد و من جواب دادم:
*دوستت دارم*
هرچي بيشتر فكر ميكنم بيشتر ميتونم با اين كنار بيام كه الان ديگه وارد يه رابطه جدي با هري استايلزم...
دردسرا دارن به استقبالم ميان...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now