Chapter 27

730 93 2
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
رومي رفت بخوابه!بيچاره از وقتي اينجا اومده نخوابيده! گوشيمو برداشتم و رفتم كنار پنجره نشستم.به ديوار تكيه دادم و هركي بياد فكر ميكنه عاشق شدم! ولي راحتم! از اول با اينستا ميونه بهتري داشتم!رفتم و اولين نفر پيج هري رو چك كردم!قبول!من يه احمقم ميدونم. ميدونم چيزاي بد بهم گفت ولي هم اون معذرت خواهي كرد و هم من گفتم كه بخشيدمش پس ديگه حل شده!
دلم براي صداش تنگ شده. رفتم توي چندتا از پيجايي كه زير پستاش خودشونو ميكشن... به طرفداراش حسوديم شد!چند ساله كه طرفدارشم! از نزديك؛ حتي تو خونه م ؛ ديدمش ولي هنوز آرزومه بغلش كنم.تور اونا حدود دو روز دير تر از من شروع شد ولي انگار يه ماه دير تر از من تموم ميشه.
گوشي رو گذاشتم كنار و اين دفعه واقعا فاز غم و عشق گرفتم... سرمو به ديوار تكيه دادم و خودمو بغل كردم. واقعا نياز دارم يكي بغلم كنه!واقعا!
"نبينم خواهرم رفته تو خودش!"
وقتي صداي رومينا تو اتاق پيچيد ناخوداگاه لبخند زدم.سرمو به طرفش برگردوندم و اون دقيقا اومد جلوي من نشست! "دو ساعته به استخر زل زدي داري به چي فكر ميكني؟"
"رومينا من هنوز... من هنوز ميخوام بغلش كنم! چرا ما نميتونيم مثل هري و طرفداراش خوب باهم حرف بزنيم؟"
"چون رابطه شما هيچ شباهتي به سلبريتي و طرفداراش نداره..."
"رومينا ميدونم بهم فحش ميدي،ميدونم ميگي احمق تر از من تو دنيا نيست ولي من بيشتر از همه به اون نياز دارم! خيلي وقته يه حسي بهش دارم. آره ميخوام جلوي تو به اين حس خاص اعتراف كنم.ولي نميدونم!نميدونم اين حس اسمش چيه كه داره منو زجر ميده!كاش خودش الان اينجا بود و بهم ميگفت اين حس لعنتي چيه"
"براي همين حس خاصه كه انقدر لاغر شدي؟"
با پشت دستم اشكمو پاك كردم
با صداي گرفته اي گفتم "فكر كنم" و چشمامو بستم و سرمو به ديوار تكيه دادم.
رومينا اومد كنارم و آروم سرمو تو بغلش گرفت
"نبينم گريه كني..." با اين حرفش گريه م بيشتر شد و تو بغلش داشتم هق هق ميزدم.
اون الان بايد اينجا بود!اينجا كنار من! تا ببينه چطوري داره منو ميكشه. ولي چي؟ الان كنار اون طرفداراشه و داره با يه لبخند بزرگ بغلشون ميكنه يا عكس ميندازه و من اينجا دارم گريه ميكنم...
هميشه وقتي ميديدم چند نفرو كه عشق يه طرفه داشتن بهشون ميخنديدم
با خودم ميگفتم ميگه ميشه يه نفر از كسي خوشش بياد كه طرف هيچ حسي بهش نداره؟!
الان اون بلا سر خودم اومده... اون هيچ حسي به من نداره! چرا بايد از من خوشش بياد وقتي اون همه دختر بور و چشم رنگي دورشن؟
هنوز داشتم گريه ميكردم و رومينا چند دقيقه يه بار يه "هيسسسس" آروم ميگفت تا شايد من بس كنم. پيرهنش از اشكاي من خيس شده ولي نميتونم خودمو كنترل كنم... كاش همين الان يه اتفاقي بيفته كه ازش متنفر بشم...

People change(fanfic H.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora