Chapter 24

776 96 1
                                    


•داستان از نگاه هري•
آروم نزديك شدم و موهاشو از رو صورتش زدم كنار. ميتونستم احساس كنم لرزيد وقتي دستم به پوستش خورد.اون...ترسيد؟
نه نه! اون نبايد بترسه پس رفتم سريع عقب
"خوشحالم كه حالت بهتر شد.ركسانا جدا ميگم! خواهش ميكنم منو ببخش! من..."
"ميدونم.من از اين گذشتم..."
صداش خيلي شكسته بود... من با اون چيكار كردم؟
"باي ركسانا"
"باي هري"
اين اولين بار بود كه اون اين طوري اسممو گفت...با آرامش... اصلا اسممو تاحالا از زبون اون شنيده بودم؟
وقتي داشتم از پله ها ميرفتم پايين به اينا فكر ميكردم.از خونه خارج شدم و سوار ماشينم شدم...
•داستان از نگاه ركسانا•
الان پنج دقيقه ست كه هري از خونه رفته بيرون ولي عطرش هنوز تو خونه هست...
گوشيم داره زنگ ميزنه.احتمالا رياناست...
"سلام" "سلاااامممم! تو هنوز دختري يا..." قبل از اينكه حرفش تموم بشه حرفشو قطع كردم! حتي فكرشم باعث ميشه سكته بكنم "هي هي! اون فقط اومده بود ساكارو بده!" "چه جنتلمن!"
"آرههههه"
"دعوا نكردين؟" "نه" "چرااااا؟!" "يعني چي؟دوست داري ما دعوا كنيم؟" "آره چون دعواهاتون بچگونه و سرگرم كننده و خنده داره" "عوضيييييي"
"ههههههه" بايدم بخنده!منم بودم ميخنديدم! ولي بايد اعتراف كنم منم باورم نميشه كه با هري دعوا نكردم.
"هي ركسانا زنده اي؟" "اوه ببخشيد آره"
"براي تور اروپات آماده اي؟"
"وااااااي نه!!! اين پنج شنبههههه!!! من هنوز آماده نيستم!"
"دختر خودتو آماده كن!همه چيز درسته و فقط تو موندي!" "آره خوب شد يادم انداختي!"
"هههه باشه اگه كاري نداري خداحافظ"
بعد از خداحافظي با ريانا سريع تو اتاق رقصم رفتم! من بايد حسابي تمرين كنم. نميدونم بدنم براي اين پنج ماه كشش داره يا نه.
چند هفته بعد از اينكه بيام... نوامبر تولدمه...
چه جالب...انگار اين دفعه فقط خودمم...
ماماااااان! دلم برات تنگ شده...

People change(fanfic H.S)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant