Chapter 61

603 76 0
                                    


چييييي؟!
پسره مضخرف بي مزه فكر كرده كيهههههه؟!
سر به سر من ميذاره؟!
قدم هامو محكم و با عصبانيت بر ميداشتم و سمت آشپزخونه ميرفتم
دستمو جلوش تكون دادم و به خودش اشاره كردم
"تو...تو فكر كردي كي اي؟!كري؟احمقي؟ فكر نكنم آدرس دست شويي رو ازت خواسته بودم..."
اون از وقتي كه منو ديد كه دارم از پله ها ميرفتم پايين شروع كرد به خنديدن تا الان
ديگه واقعا جوش آوردم!
•داستان از نگاه ليام•
واي خدايا انگار امشب نميتونيم بخوابيم! كدوم آدم عاقلي شروع ميكنه به دعوا كردن وقتي همه خوابن اونم نصف شب!؟
صداي خنده هاي نايل داره روي مخم ميدوعه!
"نايل زنده ت نميذارم..."
با خودم تكرار كردم و نيمه خواب از اتاقم رفتم بيرون
لعنتي اين صداي دخترونه مال كيه؟
چه خبره؟! دختره داره جيغ جيغ ميكنه نايل ميخنده؟!
"توي عوضي فكر كردي كي اي؟منو سركار ميذاري بعد شروع ميكني خنديدن؟!"
اين...اين كه صداي روميناست!!!!
سمت آشپزخونه دويدم و وقتي صحنه رو ديدم سرجام خشكم زد! وات د هل رومينا؟
نايل داره ميخنده و رومينا سرش داد ميزنه و خداي من! داره سس رو روي نايل خالي ميكنه!
سريع دويدم سمتش و از پشت دستشو كشيدم عقب
"رومينا آروم باش!چي شده؟" وقتي صداي منو شنيد تعجب كرد و برگشت. به نايل اشاره كرد و گفت
"از اين پرسيدم اتاق تو كجاست به من آدرس دست شويي داده پسره لوس بي مزه" و به نايل چشم غره رفت
نايل داشت همين جوري ميخنديد و رومينا بهش چشم غره ميرفت
خيلي سعي كردم نخندم ولي نشد و بلند زدم دير خنده... رومينا يهو برگشت و با تعجب بهم نگاه كرد و حالت صورتش عوض شد
"تو هم مثل همين دوست مسخره تي" و تا برگشت بره بازو شو گرفتم و سمت خودم برش گردوندم
"عزيزم تو اومدي پيش من بموني؟"
"آره ولي ديگه نميخوام"
و دوباره خواست بره ولي اجازه ندادم
"ببخشيد عزيزم تو بايد جاي من بودي تا ميفهميدي با چه صحنه اي رو به رو شدم..."
اون برگشت و يه نگاه به نايل كه كل بدنش سسي بود انداخت بعد به زمين كه سسي شده بود... و يهو زد زير خنده
"ايول به خودم!ميدونستم از اين دختراي لوس كه سريع گريه شون ميگيره نيستم" (اينجا رو به فارسي ميگه)
رومينا اينو گفت و زد زير خنده! اون چي گفت؟به زبون خودشون حرف زد؟!
"چي؟!"
رومينا اشكي كه كنار چشمش از خنده زياد اومده بود رو پاك كرد و گفت "هيچي"
"بيا بريم بالا من خوابم مياد"
و دستشو گرفتم و سمت اتاقم بردمش
خودم رفتم توي تخت و اون با كيفش رفت توي كمد و چند دقيقه بعد با لباس راحتي برگشت و كنارم خوابيد
گوشيشو دستش گرفت و رفت توي اينستاگرام
خم شدم و گوشيشو قفل كردم
"بخواب عزيزم" و اون مخالفتي نكرد...
سرشو گرفتم و روي سينه ام گذاشتم و اون آروم چشماي خوشگلشو بست...
خوب بخوابي عشقم...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now