Chapter 31

735 90 2
                                    


•داستان از نگاه هري•
امشب آخرين كنسرت از تورمون تو نروژ تموم ميشه.ديروز فقط به خاطر اينكه كادوي اونو بهش بدم و حرفمو بهش بزنم رفتم لس آنجلس ولي وقتي خدمتكارش درو باز كرد گفت كه خونه نيست!
اينم از شانسي كه من دارم.بيخيال حرفم شدم يه نامه براش نوشتم.وقتي نداشتم تا فكرامو جمع كنم.بايد سريع بر ميگشتم پس فقط يه نشونه هايي بهش دادم تا غيرمستقيم بفهمه كه منم.
الان دارم تو اتاق راه ميرم.اصلا حالت نرمالي ندارم و هركسي باشه ميفهمه نشونه اي از آرامش توي من ديده نميشه!
نوشته ي نامه رو براي پسرا گفتم ولي حرفمو نه!
يه چيزي از درون بهم ميگه ممكنه مسخره م كنن!
"بيخيال پسر!تو الان نگران چي اي؟"
ليام با نگراني ازم پرسيد
"اينكه نفهمه من اون كادو رو براش گرفتم.كادو به كنار،ميخوام بفهمه صاحب نوشته منم"
"تو خيلي نشونه از خودت تو اون نامه نوشتي!اون ديگه ممكنه كيو بشناسه كه مخفف اسمش اون باشه؟" نايل با كلافگي گفت
جو خيلي بده.هميشه همين جور بوده!وقتي يكي از ما حال خوبي نداره بقيه هم ميرن تو خودشون!
"چيز مهم تري هست كه بايد بهش ميگفتم كادو اصلا..."
آره اون چيز مهم تري بود.كادو و نوشته برن به درك! حرفم قطع شد وقتي لويي گفت:
"تو كادوت رو بهش دادي.اگه عاقل باشه ميفهمه كه دوسش داري" لويي بهم گفت
نايل داره روي يه جعبه پيتزاي جديد كار ميكنه و با ولع ميخورتش.كاش منم مثل اون بودم!بيخيال دنيا.چند ثانيه همون طور كه به نايل زل زده بودم فكر كردم و آروم گفتم:
"آره ولي رابطه خودت با النور با يه چيزي شروع شد مگه نه؟ منم ميخواستم..."
"بيخيال پسر!تو مگه نگران اين نبودي كه چه جوري اون هديه به دستش برسه؟مهم اينه كه رسيده" اين دفعه زين پريد وسط حرفم
كلافه شدم و داد زدم:
"ميشه يه لحظه خفه شيد؟"
همه شون با تعجب بهم نگاه كردن
يه نفس عميق كشيدم
ولي هنوز كامل آروم نشدم.ادامه دادم:
"اگه اون لعنتي خودش خونه بود ميخواستم واسه شام يا هر كوفتي...دعوتش كنم..."
چشمامو بستم و يه نفس عميق ديگه كشيدم...
"باهاش قرار بذارم..."

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now