Chapter 78

641 74 1
                                    


داستان از نگاه ريانا

رومينا رو آروم سمت يكي از اتاقا بردم

اون حقش نبود اين جوري بشه.اون پاك بود...
از ليام متنفرم...از هرچي پسره متنفرم...

صداي جيغ و داد ركسانا از پايين ميومد ولي واضح نبود

رومينا رو تخت نشست.نميدونم موقعيتش هست ازش بپرسم يانه ولي شايد بخواد با يكي حرف بزنه

جلوش زانو زدم و گفتم

"رومينا؟دقيقا چي شد؟"

سرشو سمت من برگردوند و به چشمام نگاه كرد...

"فرار كردم.تو شوك بودم.يه چيزي منو سمت فرودگاه كشوند...براي اولين بار شانس آوردم و فكر كنم يكي
بليتشو كنسل كرده بود...اومدم اينجا"

"حالا ميخواي چيكار كني؟"

ازش پرسيدم و اون يه نفس عميق كشيد...

"ميشه بري ركسانا رو هم صدا كني بياد؟"

سرمو به نشونه تاييد تكون دادم و پاشدم و سمت طبقه پايين حركت كردم

از پله ها پايين رفتم.جو خونه خيلي بد بود...

به اتاق نشيمن كه رسيدم ديدم ركسانا رو مبل نشسته و با دوتا دستاش سرشو گرفته

سمتش رفتم و كنارش نشستم

"چي شد؟"

با صداي آروم پرسيدم...اون داشت ميلرزيد

"يه آدم چقدر ميتونه بي عاطفه باشه؟"

"نميدونم...شايد اين آدم بي عاطفه از بعضي چيزا خبر نداره..."

با شك بهش جواب داد

يهو سمت من برگشت و گفت

"معلومه كه خبر نداره!حتي به هري هم چيزي درباره اتفاقي كه براي رومينا افتاد نگفتم تا به ليام نگه و يه موقع آقاي پين سر قرار آشفته نباشن!"

چييييي؟؟؟

"وايسا وايسا!چي گفتي؟!"

"ليام با يكي قرار گذاشته...سوفيا اسميت... وقتي با هري انگليس بوديم يه بار باهاش تو لندن قرار گذاشتيم.ازش بدم نيومد ولي الان...واي خدا"

ركسانا اينو گفت و دوباره سرشو با دستاش گرفت

"رومينا ميخواد حرف بزنه...گفت تورو هم صدا كنم"

باهم بلند شديم و سمت اتاق رفتيم

رومينا وقتي مارو ديد يه لبخند زد.اون واقعا...قويه
من و ركسانا روي زمين نشستيم و به ديوار تكيه داديم و با نگاهامون بهش فهمونديم كه منتظريم...

يه نفس كشيد و گفت

"من الان اصلا توي موقعيت خوبي نيستم.نميتونم درست فكر كنم ولي اينو خوب ميدونم كه بايد برم..."

"چي؟"

ركسانا پريد وسط حرفش

رومينا به حالت متعجب ركسانا توجهي نكرد و ادامه داد

"من خودكشي نميكنم،افسردگي نميگيرم..."

يه پوزخند از روي درد زد و باز ادامه داد

"ميدوني؟بهم نمياد.خوبيش اينه وقتي اون عوضيا داشتن اون كارو بام ميكردن من هوشيار نبودم.چهره هاشون و حتي آدرس اون خونه لعنتي هم يادم نمياد كه بخوام شكايت كنم... زياد صدمه نديدم فقط يه سوزش خفيف...
من ميخوام يه زندگي جديد شروع كنم،دور از همه چي...ميخوام همه چيز جديد بشه حتي دوستام..."
يه نگاه به ركسانا كرد و لبخند زد
ركسانا داشت آروم اشك ميريخت

"ميرم يه جايي كه كسي منو نشناسه و خودم كار ميكنم
تا خرج خودمو بدم،ركسانا به تو هم هيچ آدرس و خبري نميدم.ازت ميخوام به خانواده ام بگي دنبالم نگردن...راحت ترم...
اگه ليام سوفيا رو انتخاب كرد،پس يعني من براش خوب نبودم.من بايد دنبال يكي مثل خودم ميگشتم نه يكي مثل ليام!"

بعد به من كه از تعجب چشمام گرد شده بود نگاه كرد و خنديد و گفت

"اون جوري نگاه نكن!صداتون از پايين پله ها مياد تا بالا اگه دقت كني"

"رومينا اين حرفات اصلا منطقي نيست!تو فقط هفده سالته!"

ركسانا با كلافگي به دوستش گفت.ميدونم الان تو چه موقعيتيه...رومينا مثل خواهرشه!

"خيلي از هفده ساله ها هستن كه مستقل ان! من فكر نكنم ديگه آينده درخشاني داشته باشم با اين وضعيتم!هميشه فكر ميكردم اولين تجربه ام توي يه تخت دو نفره بزرگ و با كسيه كه دوسش دارم نه ..."

بغض كرد.ركسانا سمتش دويد و دوتايي شروع كردن تو بغل هم گريه كردن

منم آروم اشك ريختم...

خداحافظ رومينا...تو نمونه يه دختر قوي هستي...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now