Chapter 56

663 80 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
واو!رومينا واقعا جذاب شده! از صبح دارم روش كار ميكنم ليام واقعا بايد احمق باشه اگه امشب بيشتر عاشق رومي نشه!
هر دوتامون كفش پاشنه بلند پوشيديم و از خونه رفتيم بيرون و سوار ماشين شديم
رومينا انگار استرس داشت.پس دستشو گرفتم و نوازشش كردم و بهش لبخند زدم.اونم جواب لبخندمو داد...
وقتي جلوي خونه هري رسيديم رومينا با اضطراب بهم نگاه كرد.
"نگران نباش" با لحن مهربون گفتم چون واقعا دركش ميكنم. اون موقع كه قرار بود هري رو ببينم يادمه از يه هفته قبل استرس ميگرفتم... رومينا خيلي قويه كه بيشتر از اين بروز نميده
دستشو گرفتم و سمت خونه راه افتاديم. هري درو باز كرد و پشت اون بقيه اومدن استقبال
هري منو بغل كرد و آروم سرمو بوسيد و رومينا هم به سلام دادن به بقيه مشغول شد...
ميتونستم عشق رو توي چشماي ليام ببينم!
رومينا انگار امروز زير پرده خجالتش گم شده و از الان رنگش قرمز شده!
•داستان از نگاه هري•
اون فوق العاده شده!هميشه بوده ولي الان بازم هست! واقعا احمقه كه فكر كرده درحالي كه اون هست ميرم به دختر ديگه اي فكر كنم!
دخترا ركسانا و رومينا رو راهنمايي كردن تا برن توي نشيمن بشينن
وقتي به ليام نگاه ميكنم ياد خودم ميفتم كه چجوري به ركسانا نگاه ميكردم و اون هميشه سرش پايين بود!
طبق برنامه اي كه دخترا پيشنهاد دادن نايل گيتارشو برداشت و ما شروع كرديم به خوندن
Little things
و ليام از اول تا آخر به رومينا نگاه ميكرد و رومينا هم به ليام! جفت شون بيشتر از حد معمول قرمز شده بودن...اين ديگه عجيبه!
خدمتكار جديدم براي شام صدامون كرد و ما هم رفتيم و همه مون جوري نشستيم كه ليام و رومينا مجبور بشن كنار هم بشينن. رومينا يه نگاه به ركسانا كرد كه ميگفت «ميكشمت» يا مثل اين و ركسانا يه نگاه شيطاني تحويلش داد
ركسانا امشب زياد حواسش به من نيست و من بايد يه كاري كنم پس دستشو گرفتم و گذاشتم روي پام و شروع كردم به نوازش كردن. اون برگشت و بهم يه لبخند زد.
وقتي ليام و رومينا غذاشون تموم شد ليام دم گوش رومينا يه چيز گفت و بعد پاشدن و رفتن سمت در حياط.
همه مون با تعجب به همديگه نگاه كرديم و بعد خدمتكار دسر رو آورد.
تعجب ميكنم ركسانا چطور با خدمتكارش انقدر صميمي و مهربونه! من حتي اسم اينم نميدونم!
شروع كرديم به خوردن دسر ولي يه تيكه كوچيك از دسر من ريخت روي لباس ركسانا
"آخخخخ ببخشيد حواسم..."
كه يهو كل هيكلم خيس شد
چشمامو باز كردم و ديدم روم آب ريخته و داره ميخنده! همه جا جلوي چشمم قرمز شد. ياد پارتي بعد از بيلبورد افتادم كه چجوري منو ضايع كرد! ديگه نميذارم مسخره م كنه! با عصباني ترين لحني كه بلد بودم گفتم "دوباره شروع نكن!"
و ركسانا يهو ترسيد و همون موقع ليام با رومينا كه يه شاخه گل دستش بود وارد شدن
چه دوست داشتني! ولي من عصباني تر از اين حرفام!
برگشتمو پله هارو دوتا يكي رفتم بالا و در اتاقم رو پشتم بستم...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now