Chapter 96

650 58 8
                                    


داستان از نگاه ركسانا

"چي كار ميكني؟"

وقتي دست هري رو توي زيرپوشم حس كردم جيغ زدم
اون يه پوزخند زد و دستشو كشيد بيرون و گفت:

"ركسانا يه هفته س داري منو سركار ميذاري!فكر ميكني خودم نميفهمم پريود نيستي؟"

"هري دست از سرم بر دار! تو حق نداشتي دستتو..."

هري نذاشت حرفم تموم بشه

"ركسانا تو زن مني و من هركاري بخوام ميكنم!اين چند روز چي شده؟ چرا به من دروغ گفتي؟"
هري داد زد

"داد نزن بچه خوابه"
با صداي آروم گفتم

"همين الان بايد توضيح بدي"
"هيچي من...من فقط نميخوام با كسي رابطه داشته باشم..."

"دروغ...بازم دروغ..."

سرم داره گيج ميره ديگه نميدونم چي بگم

"تو نميخواي حقيقتو بشنوي لعنتي!"
داد زدم و از بس ضعيفم صداي گريه ام هم رفت هوا

"بگو..."
ميتونستم خشم و كنجكاوي رو همزمان تو چشاي سبزش ببينم

"هري...من...من ديگه تو رو نميخوام..."

گفتم و سرمو انداختم پايين.شونه هاي هري افتاد و با صداي شكسته گفت:

"چـ...چي داري ميگي ركسانا؟"

يه نفس عميق كشيدم و تمام جرئتمو جمع كردم

"هري...ما ديگه نميتونيم ادامه بديم...من...من يه نفر ديگه رو دوست دارم"

اينو گفتم و سمت اتاق خواب مون رفتم تا چمدوني كه نايل گفته بود از قبل آماده و قايم كنم رو بردارم
هري بعد از چند لحظه دنبالم اومد و گفت:

"پس...پس هكتور..."

"هري من نميخوام جوونيمو فداي چيزي حتي بچه ام بكنم!ميخوام جوون باشم!چيزي رو كه تو هيچ وقت بهم اجازه شو ندادي"

چمدونو برداشتم و از پله ها رفتم پايين و هري هم مثل يه پاپي كوچولو داشت دنبالم ميومد

صداي گريه ي هكتور به گوشم خورد... ايستادم...
زيپ كوچيك چمدون رو باز كردم و نامه رو به هري دادم و با بغض گفتم:

"وقتي اون قدر بزرگ شد كه تونست بخونه و درك كنه بهش بده"

و برگشتم و از پله ها رفتم پايين...

هري هنوز وسط پله ها ايستاده بود...از همون جا داد زد:

"من عاشقت بودم لعنتي..."
از صداش فهميدم كه داره گريه ميكنه

سمتش برگشتم...با پشت دستش اشكشو پاك كرد...چشماش قرمز شده بود

قلبم شكست و دوباره بغض كردم

"متاسفم هري...ولي حقت نبود كه بهت خيانت بشه...بهتره از زندگي هم بريم بيرون..."

هري تا كلمه ي خيانت رو شنيد چشماش وحشي شد... اعتراف ميكنم كه براي اولين بار ازش ترسيدم و سرعتمو تند كردم و خونه اي كه يه زمان خونه ي روياهام بود و الان صداي جيغ و گريه ي بچه ام كل شو پر كرده بود رو براي هميشه ترك كردم...

هري هم دنبالم دوييد

سوار ماشين شدم و حركت كردم

هري جلوي در ورودي ايستاد و داد زد:

"شوخي ميكني ركسانا!تو هيچ وقت به من خيانت نكردي لعنتي!اين فقط يه شوخيه..."

و همون جا زانو زد و شروع كرد به گريه كردن
و اين آخرين حرفايي بود كه قبل از دور شدنم از هري شنيدم

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now