Chapter 87

714 69 1
                                    


داستان از نگاه ركسانا

"رياناااااااا"

جيغ زدم

قلبم از جاش داشت درميومد اگه...

"چي شدههههه"

"پريودم عقب افتادههههه"

"خب حالا مگه چيه"

يه نفس عميق كشيدم و سعي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم

"استفراغ،سردرد،دل درد،عقب افتادن پريود...اينا يعني چي؟"

"صبر كن!صبركن! اينا كه علائم بارداريه!"

ريانا انگشت اشاره شو تو هوا تكون داد و اونا رو گفت

"دقيقا..."

"يعني شما ها صبر نكردين حداقل يه ماه بگذره بعد از كاندوم استفاده نكنين؟"

چيزي نداشتم بگم.خب يه ذره ناراحت شدم از اينكه اون تو اين موضوع دخالت كرد.انگار فهميد ناراحت شدم و گفت:

"خب،منظورم اينه كه شماها خيلي جوونين..."

"ريانا بهتر نيست بريم آزمايش بديم؟مثلا تو اينجا از من بزرگتري و هري گفته بياي مراقب من باشي!"

يه آه از روي كلافگي زد و گفت:
"خيله خب!لباس بپوش..."

...

داستان از نگاه ريانا

"معلوم هست چي داري ميگي؟"
با كلافگي سر اين دختر باردار گستاخ كه فقط فكر خودشه داد زدم

"حرفم واضحه ريانا! من اگه الان به هري زنگ بزنم و بهش بگم اون مياد اينجا و ضبط آهنگ شون عقب ميفته.اون واسه همين رفته لندن ديگه!نه؟"

چند روز از وقتي كه ركسانا علائم بارداري رو تو خودش ديد ميگذره و اون يكم زيادي خونسرده الان

"ببين اين هيچ ربطي به قضيه نداره.اون جنيني كه تو بدن تو عه يه تيكه از وجود هريه و اون حق داره بدونه كه تو بارداري!"

اون واقعا نميخواد بفهمه الان ديگه مجرد نيست؟

"تو متوجه نيستي!درك نميكني چقدر حالم افتضاح ميشه وقتي كه دايركشنرا به خاطر اينكه با هري ازدواج كردم بهم فحش ميدن.تو نميفهمي! اگه من الان به هري بگم اون مياد و دايركشنرا سر تاريخ تعيين شده به آهنگ شون نميرسن و چي ميشه؟دوباره شروع ميكنن به متنفر شدن از من.چرا؟چون كاري كردم كه هري به خاطر من كاري كه داره براي اونا ميكنه رو ول كنه"

ركسانا خونسرديشو گذاشت كنار و اينا رو با داد بهم گفت...و نزديك بود گريه ش بگيره

من كار درستي نكردم كه سرش داد زدم...اون هرچي باشه الان بارداره...

اون سرشو انداخته بود پايين و تو خودش بود...
جلو رفتم و دستاشو گرفتم و با لحن نصيحت گفتم:

"ولي من هنوز ميگم كه تو بايد به هري بگي...ولي ازش خواهش كن نياد و دليلتو بهش بگو.ميدوني؟شايد اگه بياد و ببينه تو همچين چيزي رو ازش مخفي كردي ناراحت بشه"

اون سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه كرد.ازم دور شد و با گوشيش از اتاق رفت بيرون و وارد يه اتاق ديگه شد و درو بست...

داستان از نگاه لويي

همون موقعي كه داشتم چايي رو روي سر نايل خالي ميكردم گوشي هري زنگ خورد و وقتي به صفحه ش نگاه كرد يه لبخند زد. خب...معلوم شد كي بهش زنگ زده

هري رفت تو بالكن و درو پشتش بست.

"تو خسته نميشي انقدر پيتزا ميخوري؟"
به نايل گفتم

"تو خسته نميشه انقدر هويج ميخوري؟"
اون جوابمو داد

"سوال منو با سوال جواب نده سفيدبرفي"

"با كي بودي دفتر نقاشي؟"

اون به چه جرعتي به من ميگه دفترنقاشي؟

"اگه اين طوريه از پنج نفر فقط تو دفترنقاشي نيستي"

"خوبه بچه هات الگو واسه نقاشياشون دارن"

"تو هم بايد تتو كني"

"تازه هويج هم ميتونن بكشن"

"بدنت جون ميده واسه تتو"

"وااااي چه بچه هاي نازييي"

داشتيم هم زمان باهم حرف ميزديم كه يهو در بالكن باز شد و هري نفس نفس زنان اومد تو خونه و به در بالكن تكيه داد

"بچه!"

هري با همون حالت بهت و تعجب گفت و به ديوار رو به روش خيره شده بود

"چي؟"

نايل با تعجب بيشتر از هري پرسيد

"اسپرم من...شكم ركسانا...بچه!"
هري بريده بريده جواب نايلو داد

"وايـ...وايسا ببينم!يعني ميخواي بگي ركـ...ركسانا الان بارداره؟"

من از هري پرسيدم

"آرهههههه!!!!"
هري بلند و با هيجان گفت

"واووو!چه فعالي رفيق"
نايل گفت و سمت هري رفت و دستشو پشت كمر هري زد و ادامه داد
"خسته نباشه!"

هري دست نايلو زد كنار و گفت:
"عوضي"
و بلند خنديد

زين و ليام وقتي صداي خنده مارو شنيدن از اتاق اومدن بيرون

"چي شده؟"
زين پرسيد

"بابا شدممممم"
هري براي دومين بار امروز با ذوق و هيجان حرفشو زد

"چييييييي؟! ركسانا فقط هجده سالشه!"
ليام با نگراني گفت

"بابابزرگ وارد ميشود..."

من گفتمو و همه حتي خود ليام زدن زير خنده...

"حالا ميخواي چيكار كني؟"

زين از هري پرسيد و هري يه دفعه به خودش اومد و با جدي ترين لحني كه ميتونست حرف بزنه گفت:

"برميگردم لس آنجلس"

People change(fanfic H.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt