Chapter 77

661 73 1
                                    


داستان از نگاه هري

گوشيم تو جيبم ويبره رفت.با ديدن اسمش يه لبخند زدم و اس ام اس شو باز كردم

لبخندم پررنگ تر شد وقتي ياد وقتي افتادم كه مثل بچه ها خوابيده بود و من آروم بوسش كردم و اون فقط يه تكون آروم خورد... و الان داره معذرت خواهي ميكنه
جواب اس ام اس شو ندادم و به جاش بهش زنگ زدم

جواب نداد...

دوباره زنگ زدم...

بازم هيچي...

بار سوم...چهارم...پنجم...جواب نميده!

نگرانش شدم...به خونه زنگ زدم

بعد سه تا بوق برداشت

"هري الان وقت مناسبي نيست بهت زنگ ميرنم"

اون از پشت تلفن گفت و بهم اجازه حرف زدن نداد و قطع كرد

صداش گرفته بود و انگار...گريه كرده؟!

گيج بودم...گوشيمو تو جيبم گذاشتم و تر فكر فرو رفتم
همه جا سكوت بود و كسي حرف نميزد تا اينكه نايل سكوتو شكست و رو به ليام گفت

"از خانوم جذاب چه خبر؟"

ليام كه از صبح تاحالا حرف نزده همون طور كه به يه جا خيره شده بود جواب داد

"باهاش بهم زدم"

همه مون هم زمان گفتيم
"چيييييييي؟!"

ليام كلافه از جاش بلند شد و گفت

"نميدونم جفت مون مست بوديم..."

و شروع كرد با خودش حرف زدن تا اينكه رفت تو

اتاقش و درو بست و ما ديگه صداشو نشنيديم

داستان از نگاه ركسانا

سر رومينا رو تو بغلم گرفتم و باهم داشتيم گريه ميكرديم

بهترين دوستم...كسي كه مثل خواهر باهم بزرگ شديم اين طور آسيب ديده بود...

ديگه نميدونستم نگران چي باشم... قلبم،فكرم ديگه گنجايش نداشت و من كاملا هنگ بودم

اشكاي من ديگه نيومد و فقط يه سوزشي رو توي چشمم احساس ميكردم... همون موقع زنگ درو زدن و من مجبور شدم رومينا رو ترك كنم

وقتي بلند شدم اون سرشو به تكيه گاه مبل تكيه داد و به يه جا خيره شد...

"هي دختر!تور خيلي طولاني بود دلم برات..."

تا درو بار كردم ريانا پريد بغلم و اينا رو تند گفت ولي وقتي فهميد مثل مجسمه شدم و بغلش نكردم رفت عقب و با ديدن چشمام و ظاهرم نگران شد...

منو هل داد عقب و خودش اومد تو و درو پشتش بست

"چي شده؟"

پلك هم نميتونستم بزنم فقط سمت نشيمن راه افتادم
وقتي وارد نشيمن شديم ريانا با ديدن چهره رومينا سمتش دويد و جلوش زانو زد

"چي شده؟"

اونم مثل ما چهره ش مثل مجسمه ها خشك و بي روح شد و اينو خطاب به ما پرسيد

يه نفس عميق كشيدم و رفتم كنار رومينا نشستم و اون سرشو به سمت شونه ام خم كرد و چشماشو بست
كل داستان رومينا رو براي ريانا تعريف كردم و در آخرش اضافه كردم:

"...و اونو بيهوش كردن و بردن.وقتي رومينا بهوش اومده ديده روي يه تخته و كاملا لخته،ملافه خونيه و كلي درد داشته...فقط تونسته فرار كنه چون اونا خيلي مست بودن"

ريانا با شنيدن اين حرفم دستشو برد جلوي دهنش و چشماش گرد شد

"ميدوني يه نكته مثبت اينجا چيه؟چندتا كاندوم گوشه اتاق افتاده بود و حداقل ميدونم باردار نميشم"

رومينا اينو با يه لبخند مصنوعي گفت و ريانا زد زير گريه...

رومينا كنارم لرزيد و چندتا قطره اشك ريخت
"و ميدونيم بدترين قسمت داستان من كجا بود؟حرفاي ليام..."

سرشو از شونه من برداشت و اشكاشو پاك كرد و ادامه داد

"خيلي سخت بود وقتي گفت اخطار شنيده و از دستم ناراحت شده چون فقط من جواب طرفداراشو ميدادم تا خوشحال شون كنم! ياد خودم ميفتادم كه چجوري دعا ميكردم كه حوابمو بده!
وقتي ياد اين ميفتم كه خواهرش به من زنگ زد و گفت پدرشون مرده و ازم خواست يه جوري به ليام بگم و من تا وقتي كه ليام بياد نشستم گريه كردم و يهو اس داد سوپراااايززز سركار بودي حرصم ميگيره...من فقط جبران اون شوخي مسخره شونو كردم و به ليام چيزي نگفتم
شايد اگه بهش ميگفتم اين جور تو سر من نميكوبيد..."

و دوباره يه لبخند مصنوعي زد... اون قويه...
زدن يه لبخند حتي مصنوعي تو اين موقعيت خيلي قدرت ميخواد...

ريانا دست رومينا رو گرفت و اونو برد تو اتاق خوابش
رومينا مثل خواهرمه و الان آسيب ديده... هم روحي هم جسمي... حتي فكر كردن بهش هم...
يه اشك از گوشه چشمم افتاد و من پاكش كردم

تلفنو برداشتم و به هري زنگ زدم...
بعد دوتا بوق برداشت

-ركسانا؟چي شده؟چرا صدات گرفته بود؟

-رومينا...

-ميدونم با ليام بهم زدن

-فقط همين نيست...

ليام فقط ميدونه كه با رومينا بهم زده ولي حتي فكر نكرده نصفه شب بيرون كردن يه دختر از خونه باعث ميشه...باعث ميشه...

-الان ليام كجاست

-امممم چيزه...

-بگو هري

-ركسانا تو صدات هيچ حسي نيست چي شده

-هري فقط جواب منو بده

-به رومينا نگو ولي ... رفته سر قرار

پاشدم و وايسادم.عصبانيت دوباره كل بدنمو گرفت

-با كي؟

-يه دختره كه از قبل ميشناختش...

-كيييي؟هري به خدا اگه نگي...

-سوفيا اسميت

People change(fanfic H.S)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz