Chapter 21

791 104 1
                                    


داستان از نگاه ليام:
اصلا نميفهمم!چند دقيقه ست كه دارم از دور هري و ركسانا رو نگاه ميكنم.
صداشونو نميشنوم ولي ميتونم احساسات و عصبانيتو تو چشماي ركسانا ببينم.
اونا داشتن بحث ميكردن تا اينكه ركسانا گريه كنان از كنار هري گذشت و رفت...
تا همين نيم ساعت پيش كه هري خوب بود!با كارتو كندال ميخنديد و چندتا جوك بي مزه تعريف ميكرد.حتي سر ناهار هم همه چي خوب بود.
ركسانا با آريانا گرم گرفته بود و با ريانا سه تايي داشتن حرف ميزدن و گهگاهي ميخنديدن.
ميتونستم اون موقع احساساتو تو چشماي ركسانا ببينم وقتي ميديد هري داره با كندال حرف ميزنه و ميخنده و اين حسادتاي مسخره دخترونه!
حتي ميتونستم ببينم هري چطوري زير چشمي به ركسانا نگاه ميكنه.ولي بعد يهو رفت تو خودش...
تا الان كه هري گيج وسط درختا وايساده و ركسانا گريه كنان رفت تو چادرش
اين روابط سرگرم كننده س...
كاس منم ميتونستم يكي رو براي خودم داشته باشم...
•داستان از نگاه كندال•
اون بامزه س!با ما كه حداقل خوبه! اون دختررو نميدونم!
وقتي هري داشت با ما حرف ميزد بعضي وقتا اون دختره زير چشمي مارو نگاه ميكرد و بعضي وقتا هري زير چشمي اونو!
نيم ساعته هري و ركسانا غيب شدن
حوصله م سر رفته. كاش كارشون زودتر تموم بشه.
صداي هق هق يكي رو شنيدم كه داشت ميرفت تو چادرش!فكر كنم ركسانا بود!
يه دقيقه بعد هري اومد! اول حالت صورتش جوري بود كه تاحالا نديده بودم ولي بعد يه لبخند زد و اومد جلو...خوبه!
...
اون شب خيلي خوش گذشت... فرداشم همين طور!پس فرداشم همين طور و هيچ خبر از اون دختر بچه نبود!
كنجكاو شدم كه بفهمم هري باهاش چيكار كرده. همه رفتن باهاش حرف زدن و خواستن حداقل غذا بخوره ولي انگار جواب هيچ كدوم شونو نداده...
•داستان از نگاه هري•
خدايا غلط كردم.اون لحظه اصلا نميدونستم دارم چي ميگم و حرفم اصلا به موضوع ربط داره يا نه!
فقط خواستم يه چيز بگم و جوابشو بدم و خردش كنم كه كردم! اصلا فكرشو نميكردم انقدر رو كشورش حساس باشه!
اون غذا نميخوره... با كسي حرف نميزنه...
پاهام منو به سمت چادر اون برد...
"اممممم...سلام" (هري خيلي پررويي!)
سكوت...هيچ جوابي نداد.گوشه ي چادر نشسته و پاهاشو تو شكمش بغل كرده.موهاشو روي شونه هاش ريخته و اصلا وضع مناسبي نداره.
"ببين من اصلا نفهميدم چي دارم ميگم.معذرت ميخوام"
قبل از اينكه حرفم تموم بشه با حالت بدبختي بهم نگاه كردو ... چي شد؟از حال رفت؟خدايا چيكار كنم؟بيمارستان!اون بايد بره بيمارستان!
يه دستمو زير زانو هاش و يه دستمو زير كمرش گذاشتم و سمت ماشينم حركت كردم.
"تو چه غلطي كردي باهاش هري؟"
صداي رومخ ريانا پيچيد تو گوشم.
"خفه شو از حال رفته"
"پس بذارش تو ماشين خودم"
اگه واقعا فكر كرده همچين كاري ميكنم واقعا احمقه
"چي؟نه"
"تو كه نميخواي يه بار ديگه جلوي پرستارا ضايع بشي!!؟ ميخواي؟"
"لعنت بهت" و آروم رفتم سمت ماشين ريانا و با دقت رو صندلي نشوندمش
"اگه واسش اتفاقي افتاده باشه ميكشمت"
ريانا اگه همين الان خفه نشه ميكنمش
و رفت پشت فرمون نشست و حركت كرد.
ماشين داشت دورتر و دورتر ميشد و من نگاه ميكردم
خوبه الان بايد مثل احمقا منتظر بشينم

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now