Chapter 32

753 92 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
چهار روز از تولدم ميگذره.تو اين مدت بيشتر از هزار بار اون نوشته رو خوندم.نميدونم چرا ولي اين جمله ها،اين دست خط،اين كلمات بهم يه حس خاصي ميدن.
هرچي بيشتر ميگذره بيشتر يه اين نتيجه ميرسم كه اين كسي به جز هرولد ادوارا استايلز نميتونه باشه.ولي بعد وقتي از خودم ميپرسم چرا بايد اين كارو بكنه؟ چرا بايد به من كادو بده؟ كسي كه ازم متنفره چرا بايد بهم ياد بده كه چطوري بايد متوجه عشق بشم؟ هرروز حدود يه ساعت اون نوشته رو بغل ميكنم و ميرم تو فكر. اما وقتي اين سؤالا رو از خودم ميپرسم شك ميكنم...
كاش منم يكي بودم مثل رومي و ريانا كه ميتونستم به خودم تحميل كنم اون براي هري بوده ولي نميتونم صابون به دلم بزنم وقتي اينطور نيست يا...هست! نميدونم خدااااا
تو اتاقم همون طور نشسته بودم كه رومي اومد تو...
"امممم...ركسانا؟ريانا و دوستاش اومدن"
"باشه الان ميام پايين"
بلند شدم و خودمو جمع و جور كردم.رفتم تو سالن پذيرايي و ديدم ريانا و رومي و كندال و كارا نشستن.
سلام كردم و رفتم كنار رومينا نشستم.رومي فردا قراره براي دو هفته بره خونه داييش و واقعا نميدونم چيكار بايد بكنم.
آنا برامون شكلات داغ آورد و رفت.
"هنوز صاحب اون نامه رو پيدا نكردي؟"
ريانا سكوتو شكست
"نه..."
ليوانامون رو برداشتيم و خورديم. بعد كندال رو كرد به كارا و به گردنبندش اشاره كرد و گفت
"كارا يادته تولدم هري اينو برام خريده بود...؟
اوه راستي ركسانا!تولدت مبارك" و يه پوزخند زد.
از اين حرفش چه هدفي داشت؟ منم مثل خودش يه پوزخند زدم و پاشدم. و تو سالن راه رفتم. اين چندروز آروم و قرار ندارم.
بازدوباره ريانا سكوت رو شكست
"امممم...راستي ركسانا.روز بعد از AMAs من تو خونه م پارتي دارم.اومديم كه دعوتت كنيم"
"مرسي ولي...نميدونم"
"بيا ديگه دختر تا كي ميخواي تو حال خودت باشي؟"
"باشه ...ميام"
و بعد ريانا يه لبخند زد و خواست پاشه تا بره...
كارا و كندال هم پاشدم و رفتن سمت در ولي ريانا اومد كنار من و آروم كنار گوشم گفت "همون لباستو بپوش" و يه چشمك زد و رفت
اون لباس خيلي بازه! من اصلا براي مهموني اون لباسو نگرفتم! فقط چون خوشم اومد خريدمش!
ريانااين دفعه چه نقشه اي داره خدا؟!

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now