Chapter 11

922 103 5
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
همه جا تاريك بود. فقط يه چيز نرم رو روي دهنم احساس ميكردم كه داشت هوا رو وارد دهن و ريه هام ميكرد؛داشت بهم زندگي ميداد. يه حركت آروم كردم و بعد يه صداي ناواضح از اطرافم شنيدم و اون چيز نرم رفت كنار. باز كردن چشمام سخت بود چون به نور عادت نداشتم. بالاخره با هرسختي كه بود چشمامو باز كردم. اولين چيزي كه ديدم يه جفت چشم سبز بود كه بهم خيره شده بودن. نگراني توش موج ميزد. اين چشما هم برام آشنا و هم غريبه بود ولي وقتي به حالت سرد و بيتفاوت هميشگي شون برگشتن شناختمشون! من زندگي رو داخل اون دوتا چشم سبز و خوشگل ديدم. اون دوباره به من زندگي داد اين دفعه با اون دوتا تيله!
صبر كن ببينم! من چي دارم ميگم؟ لباي هري چند دقيقه پيش رو لباي من بود؟! هري منو نجات داد؟ خدااايااااا
بدون اينكه بفهمم دارم چيكار ميكنم پا شدم و با اضطراب يه لبخند زدم و گفتم"ببخشيد خوشياتونو خراب كردم.باي" و به سمت ماشين حركت كردم. بعد از اينكه كيف و وسايلامو برداشتم قدم هامو تندتر كردم. صداي ريانا كه باعجله پست سرم ميومد رو شنيدم. در ماشينو باز كردم و چند ثانيه بعد اونم اومد و نشست و تو سكوت به سمت خونه خودش حركت كرد. هيچ انرژي اي نداشتم و سردرگم بودم پس تو ماشين خوابم برد...
...
من تو ماشين چيكار ميكنم؟ريانا كجاست؟ چرا بيدارم نكرد؟ نور كم يه موبايل رو از تو داشبورد كه درش باز بود تشخيص دادم. برش داشتم و ديدم ريانا يه يادداشت گذاشته:
«وقتي رسيديم تو هنوز خواب بودي، دلم نيومد بيدارت كنم. اگه قبل از ساعت يك بيدار شدي زنگ بزن و بيا تو ولي اگه غير از اين بود، شرمنده م! امشب بايد تو ماشين بخوابي.»
خسته تر از اوني بودم كه بخوام با كسي حرف بزنم پس بيخيال زنگ زدن به راننده م شدم.از اونجايي كه روحيه كنجكاوي دارم رفتم تو اس ام اساش و ديدم اولين نفر اسم هريه! طاقت نياوردم و رفتم توش.
«چش شد يهو؟» «خوابيده باهاش حرف نزدم. ولي فكر كنم از اينكه لباتو حس كرده حالش بهم خورده» ريانا دمت گرم! «خفه شو. هروقت بيدار شد بگو بهم زنگ بزنه يا خودت بهم بگو حالش چطوره» ريانا جوابشو نداده بود و منم بيخيال شدم و درحالي كه هم گرسنه بودم هم دستشويي داشتم خوابم برد.
...
"پاشو زيباي خفته! تو نزديك يه روزه هيچي نخوردي" صداي ريانا رو شنيدم كه داشت سعي ميكرد بيدارم كنه. هيچ انرژي اي نداشتم جوابشو بدم و به زور چشمامو باز كردم.فهميد جون ندارم پس كمكم كرد بلندشم و منو به سمت خونه ش برد. "تو يخچال همه چيز هست.خودت بردار ر بخور. تا هروقت خواستي ميتوني اينجا بمونم منم تنهام ولي اگه خواستي بري خونه خودت بهم بگو" البته كه ميخوام برم خونه خودم! حالم از هرچي تو و اون هريه بهم ميخوره! به جاي اينكه جوابشو بدم به سمت يخچال حمله ور شدم و تا ميتونستم خوردم.تو اين ٢٤ ساعت دوباره مردم و زنده شدم. اولي با چشما و لباي هري و دومي با دوست هميشگي من...غذا!

People change(fanfic H.S)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ