Chapter 51

740 85 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
"پاشو،پاشو،پاشو،پاشو،پاشو،خررررس!پاشو!"
صداي رومخ رومينا داشت روي مخم قدم آهسته ميرفت.
"برو بكپ خروس!" "نه!من مرغم حالا پاشو"
پتو رو تا روي سرم كشيدم و رومو اون طرف كردم.اصلا حوصله ندارم الان بيدار شم حتي اين قدرتو دارم كه يه ماه بخوابم
يهو پتو با شدت از روم رفت كنار و كلا از تخت افتاد پايين "هيييي!" "پاشو!تو گفتي امروز رو با من ميگذروني!من از اون سر دنيا نيومدم كه تو همه ش خواب باشي!"
اوه!يادم رفته بود بهش قول داده بودم!
"ببخشيد الان بلند ميشم" اون رفت از اتاق بيرون و من از تخت پايين اومدم
موهامو شونه كردم و يه شلوار سرمه اي با تي شرت سفيد سرمه اي راه راه پوشيدم و كفشاي سفيدمو دستم گرفتم تا ببرم جلوي در بذارم شون! اصلا دوست ندارم با كفش تو خونه راه برم!
وقتي از پله ها رفتم پايين يه بوي خوب ميومد
"اوممممم" با خودم گفتم و وارد آشپزخونه شدم و ديدم روي ميز پنكيكه!
"وايييي عاشقتم!" و پريدم بغل رومينا!
"خودتو كنترل كن عزيزم تو ديگه الان دوست پسر داري" اون با خونسردي گفت
من الان بايد مثل هر دوست دختر ديگه اي بهش زنگ بزنم و صبح بخير بگم؟! خداياااا
گوشيمو از تو جيبم بيرون آوردم و شمارشو گرفتم
برنداشت
شروع كردم به خوردن و دوباره زنگ زدم...
برنداشت
صبحونه مو تموم كردم و باز زنگ زدم
بوق اول... دوم... "هووومممم" صداي بم و خوابالودش توي گوشم پيچيد
"خب ديگه بيدار شو خواب بسه!صبح بخيرررر"
با شوق و پرانرژي گفتم تا مثلا خواب از سرش بپره
"عزيزم من ديشب ساعت پنج تازه خوابم برد و الان ساعت نه عه!"
"نميدونم!درهرصورت وقتي من بيدارم توهم بايد بيدار شي"
"به خاطر همين بود گفتم ما باهم به توافق نميرسيم" اون هنوز صداش بم تر از حالت عادي بود و معلوم بود هنوز خوابه
يه ذره از اين حرفش دلگير شدم... ميدونم اون داره شوخي ميكنه ولي يه جورايي فكر ميكنم كه اون احساس ميكنه من خودمو بهش چسبوندم
"هنوزم دير نشده!من فقط خواستم از خواب بيدارت كنم.باي" و اول قطع كردم و بعد گوشي رو خاموش كردم
وقتي برگشتم ديدم رومينا با تعجب داره نگاهم ميكنه. يه پلك زد و بعد گفت "از كجا به كجا رسيدين؟!"
"نميدونم" با عصبانيت گفتم
ظرفو برداشتم و گذاشتم توي ظرف شويي و كيفمو تو دستم گرفتم و كفشمو پوشيدم
رومينا هم دنبالم اومد و بعد باهم سوار ماشين شديم
"كجا بريم؟" رو كردم به رومينا و گفتم
"يه جايي كه بهت آرامش بده"
اون واقعا آرامش منو ميخواد؟ پس بايد مامانمو بياره!
"ولي امروز من گفتم روزمو با تو ميگذرونم پس بگو تو چي دوست داري"
"بريم يه پارك"
"پارك!؟" با تعجب پرسيدم
"آره.ميخوام يه جايي برم كه توش بچگي وجود داشته باشه"
يه لبخند بهش زدم
خودمم به اين نياز دارم! پس به راننده گفتم بره به نزديك ترين پارك
من و رومينا دست همديگه رو مثل وقتي كه تو ايران بوديم گرفتيم و به سمت نزديك ترين نيمكت به زمين بازي بچه ها قدم زديم
"يادته ما هم يه زماني مثل اينا بوديم؟"
اون آروم بهم گفت
"اونا هم بالاخره يه زماني مثل ما ميشن"
"نه به بدي ما..." يه پوزخند عصبي زدم
آروم روي نيمكت نشستيم و به بچه هايي كه از روي سرسره سر ميخوردن و با خنده ميومدن پايين و بچه هايي كه مادراشون از پشت تاب رو هل ميدادن و صداي خنده هاي بچگونه شون توي فضا ميپيچيد نگاه ميكرديم
رومينا يهو از سرجاش بلند شد و چند دقيقه بعد با دوتا بستني قيفي برگشت و بالبخند گفت "ما هنوزم بچه ايم" سرمو براي تاييد حرفش تكون دادم و بستني رو ازش گرفتم و با ذوق شروع كردم به ليسيدن
•داستان از نگاه هري•
اون هنوزم يه بچه س! يه دختر بچه لوس و بي جنبه كه نميتونه شوخي رو تشخيص بده
"اه!نگاه كن يه دختر بچه چه جوري رفت اول صبح رو مخت!" به خودم تيكه انداختم
ولي من اين دخترو دوست دارم!با تمام لوس بازياش! با تمام لجبازياش!
صد بار سعي كردم بهش زنگ بزنم ولي خاموش بود! لعنتي! لباسمو پوشيدم و رفتم پايين
نايل طبق معمول داشت بلند ميخنديد و لويي هم واسه بقيه مسخره بازي در مياورد
ليام يهو منو ديد و از روي حالتم فهميد حالم خوب نيست
"هري چيزي شده؟"
"نه" ديگه نميخوام اونارو وارد اين جريانا كنم
خودم بايد ياد بگيرم حلش كنم!
"خب پسرا جمع كنين بايد بريم استوديو"
زين گفت و سريع از پشت ميز پاشد بقيه هم همين كارو كردن. من هنوز صبحونه نخوردم!
بيخيال صبحونه شدم!
يادم رفته بود امروز بايد بريم براي ضبط آهنگ
كتمو برداشتم و از خونه رفتيم بيرون. سوار ماشين شدم و روشنش كردم
پسرا داشتن با دوست دخترشون كه جلوي در بودن خداحافظي ميكردن
چه دوست داشتني!دقيقا مثل دوست دختر من! فقط مال من معلوم نيست كدوم گوريه!

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now