Chapter 95

630 61 0
                                    


داستان از نگاه نايل

دو هفته از اون روزي كه رابطه ي من و ركسانا شروع شد ميگذره و امروز هري و هكتور برميگردن. تو اين مدت ميديدم كه بعضي اوقات عذاب وجدان كل وجود ركسانا رو ميگرفت و خودشو مينداخت تو بغل من و گريه ميكرد

بعضي شبا من بين دو راهي خيانت به دوستم و خيانت به احساساتم و نيازهام گير ميكردم ولي من واقعا ركسانا رو دوست دارم... حاضرم كل دنيا رو براش بدم...

منتظر هري و بچه اش توي سالن پذيرايي نشسته بوديم.سر ركسانا روي سينه من بود و من داشتم از درون آتيش ميگرفتم... عشق من بايد امشب با هري بخوابه...هه!من چي دارم ميگم؟اون شوهرشه و من فقط...

"ميخواي آخرين تجربه مون تو اين مدت رو داشته باشيم؟"

بهش گفتم و چشمك زدم

...

داستان از نگاه ركسانا

"عزيزم"

هري با لبخند گفت و بغلم كرد...همون بغل گرم و صميمانه و پر از عشق...ولي نه! من عاشق نايل ام. هري رفت عقب و منو بوسيد.زير چشمي نايلو ديدم كه دستاشو مشت كرده بود و به پايين نگاه ميكرد و بعد از چند ثانيه وقتي هري ديد كه من نبوسيدمش رفت عقب و با نگراني به من نگاه كرد

"من...من ديگه برم"
نايل همون طور كه به پايين نگاه ميكرد گفت

"ممنون مرد"

هري از نايل تشكر كرد و نايل فقط لبخند زد و رفت...ميدونم الان داره به چي فكر ميكنه ولي من توان دوبار رابطه داشتن تو يه روز رو ندارم

...

هكتور تا منو ديد دستاشو سمت من باز كرد و از بغل باباش در اومد و تا الان تو بغل من بود.

شيرشو دادم و تو تختش گذاشتمش.حسابي خسته بود و خوابيد...عزيز دلم

هري تو تمام اين مدت داشت منو نگاه ميكرد و باهم رفتيم توي اتاق مون

لباس خوابمو نپوشيدم و پشت به هري خوابيدم.بعد از چند دقيقه دستاي هري رو روي پهلوهام حس كردم و لرزيدم و بعد لب هاشو روي گردنم و آه كشيدم

"هري...هري من پريودم"
نميدونستم چي بگم

هري انگار نااميد شد و با تعجب رفت عقب ولي بعد از چند لحظه آروم شد و فقط گفت

"دوستت دارم،شب بخير"

و خوابيد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now