Chapter 35

765 94 1
                                    


•داستان از نگاه ريانا•
ركسانا واقعا مسته!آره من ازش خواستم به ذره بخوره ولي چرا انقدر خورد كه مست كنه؟
اون انگار حاليش نيست داره چيكار ميكنه؟
حتي ميخواست يه ليوان ديگه بخوره كه هري نذاشت! اون عملا داره با هري الان لاس ميزنه! هري از دستش كلافه شده!ولي يهو نگاه هري بهش افتاد...بعد به لباسش نگاه كرد و بعد به بدنش.
يهو اخلاقش با ركسانا فرق كرد!اونم باهاش خنديد و ساعت نزديكاي ده بود كه دست همو گرفتن و رفتن بالا.من به هري چيزي نگفتم چون اون از من كمك خواست و اگه فكر ميكنه اين طوري ميتونه درست كنه... ميذارم به عهده خودش...
•داستان از نگاه هري•
با اين لباسي كه پوشيده سينه هاش به خوبي معلومه و از اول مهموني سعي كردم بهش نگاه نكنم و هركي منو ميديد فكر ميكرد كلافه شدم ولي ديگه طاقت نياوردم.هرچي ميگذره افكار كثيفي به ذهنم ميرسه.اون داره باهام لاس ميزنه و عملا ميگه بيا منو بكن! اگه اون اينو ميخواد منم حرفي ندارم!پس دستشو گرفتم و بردمش تو يكي از اتاقاي طبقه بالا
...
اون خودش پريد و روي تخت خوابيد و منم درو قفل كردم. اون واقعا مسته و داره بلند بلند ميخنده.قسمت جنتلمن من از اين ركسانا خوشش نمياد ولي قسمت عوضيم اونو درهرحالت دوست داره!
آروم رفتم سمتش و خواستم لباساشو در بيارم ولي اون پريد سمتم و لبشو گذاشت روي لبم!
از بعد از اون تنفس مصنوعي ديگه اينو تجربه نكردم.اين حس...عاليه...!
اون آروم بود ولي من بيشتر ميخوام! آروم زبونمو كردم تو دهنش و همون طور كه داشتم ميبوسيدمش لباسشو از تنش در آوردم...
چسبوندمش به ديوار.نميخوام اين حس تموم بشه
اون دستاشو دور گردنم و پاهاشو دور كمرم حلقه كرده...
ديگه نتونستم طاقت بيارم و بردمش سمت تخت
يه لحظه از هم دور شديم.اون داشت لبخند ميزد و بهم نگاه ميكرد...آتيش گرفتم و دوباره شروع كرد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now