Chapter 62

694 75 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
آروم چشمامو باز كردم...
اينجا اتاق من نيست!
بعد يكم فكر كردن اتفاقاي ديشب يادم اومد...
من تو اتاق هري ام ولي هري رو نميبينم چون پشتم بهشه! به جاش يه جفت دستو دور كمرم احساس ميكنم كه منو بغل كرده ان...
يه حس جديد...
يه چيزي كه نميدونم چجوري وصفش كنم...
آروم دستاشو بردم بالا تا برگردم بهش نگاه كنم ولي انگار اون بيدار بود چون خودش سريع دستاشو برد عقب...
آخخخخ...بيچاره حتما خيلي دستش درد ميكنه چون يكي از دستاش زير من بود
دستشو آورد گذاشت روي بالش كنار سرش و من آروم سعي كردم ماساژش بدم
هنوز كامل لود نشدم اونم انگار گيجه چون چند دقيقه فقط داشتيم توي چشماي هم نگاه ميكرديم
"خوب خوابيدي؟"
اون بالاخره سكوت رو شكست
من ديشب خوب خوابيدم؟ اون خوب بود... چي بهتر از بيدار شدن از خواب ميتونه باشه درحالي كه تو بغل اوني و آرامش داري؟
"اوهوم" خلاصه جواب دادم و اون لبخند زد
"تو مطمئني بيداري؟" هري با خنده گفت
بالاخره دهنمو باز كردم و گفتم "آره...سلام"
"سلام...گشنت نيست؟"
"اومممم...آره ساعت چنده؟"
"يازده"
"بريم صبحونه بخوريم؟" "بريم" و باهم بلند شديم...
من رفتم توي كمد و يه لباس مرتب پوشيدم
هري همون جا وسط اتاق لباسشو عوض كرد
من يه شلوارك لي با تي شرت سفيد پوشيدم و اون همه چيش مشكي بود
"بريم؟" اون پرسيد و من سرمو به علامت مثبت تكون دادم
هيچ وقت از پرحرفي خوشم نميومد مخصوصا بعد از خواب كه دو ساعت طول ميكشه تا كامل لود بشم
از پله ها پايين رفتيم و اول وارد نشيمن و بعد آشپزخونه شديم
قيامت شده؟!اين چه صداهاييه؟!
"چه خبره؟!!!" هري زير لبش گفت و از من پرسيد
"پسرا..." خلاصه جواب دادم
"آره خودشه" و يه چشمك زد
وقتي به آشپزخونه نزديك تر شديم همه چي واضح شد و معلوم شد چه خبر بود
جمع همه جمع بود و فقط ما كم بوديم
همه داشتن ميخنديدن چون نايل داشت به طرز خيلي مسخره اي ميرقصيد ولي وقتي من و هري رو باهم ديد يهو وايساد و چهره ش جدي شد...
چي شد؟!
"خوش ميگذره؟" هري با خنده گفت و يهو بقيه هم زدن زير خنده
ماهم آروم رفتيم پشت ميز پيش بقيه نشستيم و شروع كرديم به غذا خوردن
همه جا سكوت بود و اين يه ذره اذيتم ميكرد ولي خوب بود چون فعلا حوصله نداشتم
غذا تموم شد و همه پراكنده شدن...
"عزيزم ما بايد بريم ضبط" "باشه"
"تو با بقيه دخترا اينجا ميموني يا ميخواي كار ديگه اي بكني؟"
"ميمونم.حالم خوب نيست"
درحالت نرمال الان ديگه بايد كامل لود ميشدم ولي اصلا حوصله ندارم و سرم درد ميكنه
"چي شده؟"
"سرم درد ميكنه..." "ميخواي بمو..."
نذاشتم حرفش تموم بشه!نميخوام كارشو به خاطر من ول كنه
همين مونده دايركشنرا بيان بگن تو داري هري رو از ما ميگيري!
"نه هري!خوب ميشم.برو"
همه پسرا حاضر بودن و رفتن جلوي در
دخترا هم رفتن خداحافظي
هري رو بغل كردم و ازش خداحافظي كردم
اونا هركدوم سوار ماشين شدن و رفتن...
خب!
حالا من و اين سه تا دختر ميمونيم و يه خونه بزرگ...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now