Chapter 83

715 72 1
                                    


داستان از نگاه جما

-يعني چي كه نيومده؟!...كمتر از يه ماه ديگه مراسمه!...چي؟!...نه!...نه!...نميتونم!...شما مگه خودت نميگفتي آرزوته؟...مامان!...اه

صداي داد ركسانا رفت هوا!اون هنوز صبحونه ام نخورده و من ميدونم تا دوساعت بعداز بيدار شدن اعصاب نداره و اگه الان وارد اتاقش بشم احتمال اينكه منو بكشه هست!

ولي الان چهار روز از خواستگاري هري از ركسانا ميگذره و رسما من الان خواهر نامزدشم و اون نميتونه كاري بكنه پس دوبار روي در زدم و منتظر نشدم اجازه بده!حتي اگه لختم باشه اشكالي نداره!چون هردوتامون دختريم ديگه!

"ركسانا؟"

صداش زدم.وقتي بار اول به اتاقش نگاه كردم انگار تو اتاق نبود ولي بار دوم ديدم ته اتاق كنار پنجره نشسته بود و پاهاشو بغل كرده بود و... ميلرزيد؟

"ركسانا!"

دوباره صداش كردم ولي اين دفعه تو صدام ترحم بود...

كنارش زانو زدم و بغلش كردم. اون واقعا داره ميلرزه

"ركسانا خواهش ميكنم باهام حرف بزن"

"جما برو"

"خودتم ميدوني كه نميرم"

"خواهش ميكنم"

همون طور كه سرشو بين زانوهاش فرو كرده بود و گريه ميكرد گفت

"ركسانا...منم مثل تو دخترم.احساساتمون شايد دقيق نه...ولي مثل همه.بامن حرف بزن.بذار كمكت كنم..."

"نه!فقط برو"

دختره بي ادب انگار حرف حساب حاليش نيست

"باشه!انگار خيلي دوست داري به هري زنگ بزنم!"

تا اسم هري رو شنيد سرشو بلند كرد و گفت

"نهههه!خواهش ميكنم!"

اوه خداي من!صورتش خيسه و چشماش قرمز شده
صورتشو تو دستام گرفتم و گفتم

"ركسانا..."

"ويزاي پدر و مادرم نيومده و اونا حالا حالاها نميان...برادرم از وقتي فهميده جواب هري رو مثبت دادم بيشتر ازم متنفر شده و دركل هيچ كدوم از اعضاي خانواده ام قرار نيست تو اون عروسي لعنتي باشن!از اون طرفم هري اسرار داره عروسي زودتر برگزار شه و هيچ كسي از طرف من قرار نيست باشه و من بازم تنها ميمونم.اينو ميخواستي بشنوي؟"

ركسانا با گريه اينا رو گفت و هر ثانيه كه ميگذشت صداش بلندتر ميشد

رفتم جلو و بغلش كردم.بعد از چند دقيقه رفتم عقب

"درمورد ويزا چيزي نميتونم بگم ولي برادرت چرا..."

"برادرم از اول با من فرق داشت.سليقه مون،افكار و
عقايدمون...همه چي مون فرق داشت.وقتي مامانم خواست از من فيلم بگيره و بذاره تو يوتيوب برادرم مخالفت كرد. وقتي اردشير بهم اون پيشنهادو داد گفت نرو ولي من گفتم بذار آيندمو خودم بسازم.از اون به بعد ديگه خيلي كم باهام حرف ميزد و وقتي ميخواستم بيام فرودگاه نيومد.چند روز بعد كه با مامانم حرف زدم مامانم از دهنش در رفت و گفت كه برادرم گفته ديگه منو دوست نداره و الان كه داشتم حرف ميزدم مادرم گفت كه اگه بيان برادرم باهاشون نمياد چون از من متنفره و ديگه منو خواهر خودش نميدونه"

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now