Chapter 18

797 101 4
                                    


•داستان از نگاه لويي•
فلاشاي لعنتي!ريانا راست ميگفت! هري واقعا ضايع شده!خيلي بد!
ركسانا واقعا اين دفعه با هري بد تا كرد!خيلي بد!
مطمئنا اگه من جاي هري بودم اونجا هرچي فحش بلد بودم به جفتشون ميدادم.
دختراي احمق! واقعا انقدر لذت داره ديدن شكسته شدن غرور يه پسر؟
هري مات مونده بود! تو شك بود! من و زين بازوهاشو گرفتيم و برديمش سمت ماشين.همه جا پر از نور فلاش بود.خوبه!خيلي خوبه.از اين لحظه تو اينترنت خبر«هري استايلز تبديل به پد شد» پخش ميشه.
لعنت به ركسانا!لعنت به ريانا!لعنت به هرچي ودكاي آلبالوييه! نميتونم دوستمو تو اين حالت ببينم...
•داستان از نگاه هري•
تا رسيدم به خونه رفتم تو حموم و لباسامو يه راست ريختم تو سطل آشغال.
بايد برم دعا كنم از اين به بعد عكسمو روي بسته پد چاپ نكنن!
بعد از اينكه از يه دوش مختصر گرفتم لباسمو پوشيدم. از عصبانيت دارم ميلرزم.
آروم رفتم تو سالن و تلويزيون رو روشن كردم و شروع كرد با خودم حرف زدن...
•داستان از نگاه راوي•
"بد كردي ركسانا" يه مكث كوتاه كرد...
"بد كردي لعنتيييييي" با داد بلندي گفت. صداش كل خونه رو پر كرد. چشماش قرمز شد... الانه كه بباره...
"دوربينا به درك... حرفاي طرفدارا به درك... چرت و پرتاي هيترا به درك... خبرايي كه داره الان تو نت پخش ميشه به درك..."
هق هق زد...
"لعنتي من دوست داارممممم...
چرا نميتونم جلوت ببرم؟ چرا نميتونم توجه تو به خودم جلب كنم؟ هان؟!
چرااااااا"
هق هقش ادامه داشت.آروم اشكاشو پاك كرد.
"چرا عاشقم نميشي؟چرا هردفعه نابودم ميكني؟ چرا كاري ميكني حس يه تيكه آشغال بودن بهم دست بده؟؟"
هيچي ديگه نگفت... تو سكوت گريه كرد...
تقريبا نيم ساعت بعد كه چشاش كاملا قرمز شده بود يهو بلند شد و ايستاد.اشكاشو پاك كرد.
رفت در يخچالو باز كرد و يه چيز برداشت و خورد...
داشت با خودش فكر ميكرد كه اگه اين دخترو نميديد چي ميشد؟! داشت به اين فكر ميكرد كه بايد به اين عادت كنه... بايد از اين خواسته ش بگذره...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now