Chapter 52

659 89 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
اصلا متوجه گذر زمان نبوديم و وقتي به خودمون اومديم كه همه داشتن ميرفتن خونه شون! اون موقع فهميديم كه وقت ناهاره
دوباره دست رومينا رو گرفتم و رفتيم كي اف سي كه كنار پارك بود. واقعا هردومون گرسنه بوديم و كل غذا رو خورديم
"ركسانا؟" "بلي؟" "تو هنوز نگفتي هري چي گفت كه يهو اون طوري گفتي"
"اون گفت كه ما به توافق نميرسيم"
كاملا پوكر فيس شد
"چيههههه"
بهش نگاه كردم و گفتم اون فقط داشت به من نگاه ميكرد. يهو به حالت نرمالي برگشت و گفت
"ركسانا خودت ميدوني ولي اگه من جاي تو بودم همين الان بهش زنگ ميزدم و از دلش درمياوردم"
اون داره شوخي ميكنه؟!
"عمرا!!!"
"بيخيالللل!بچه بازي تو بود!اون فقط شوخي كرد!"
خب ميدونم اون فقط شوخي كرد ولي...
"ركسانا!از اين چيزا ديگه از اين به بعد زياده!اگه بخواي همين طوري سر هرچيز قهر كني... متاسفم ولي رابطه تون يه هفته هم دووم نمياره"
اون راست ميگه.بايد غرور و بچه بازيمو بذارم كنار ولي الان نميخوام بهش زنگ بزنم بايد بذارم سر فرصت
"سر فرصت بهش زنگ ميزنم" و بلند شديم و من غذارو حساب كردم و به خونه برگشتيم
...
لباسمو بعد از چند ساعت در آوردم و احساس آزادي ميكردم پس همون جوري خودمو روي تخت انداختم و گوشيمو از كنارم برداشتم
وقتي روشن شد ديدم فقط سي و هشتا تماس از هري دارم كه همه ش مال حدوداي ساعت نه و نيم بود...همون موقعي كه گوشيمو خاموش كردم و الان ساعت شش بعداز ظهره
رومينا خيلي خسته بود و رفت خوابيد و خونه رو سكوت پر كرده بود...
اول يكن دلخور شدم كه چرا حداقل يه اس نداده ولي بعد اين افكارمو دادم عقب و بهش زنگ زدم
صداي بوق اول توي گوشم پيچيد...
بوق دوم...
بوق سوم... توروخدا بردار
بوق چهارم... نكنه نميخواد جواب بده
بوق پنجم... ميخواستم گوشي رو بيارم پايين تا قطع كنم كه صداشو شنيدم
"بله" با يه صداي گرفته گفت... خداي من!
"هري؟" "چيزي شده ركسانا؟"
اون با يه حالت نگران پرسيد
"نه..." هيچ صدايي ازش نيومد پس من ادامه دادم "هري ميدونم خيلي بچه بازي درآوردم و الان فقط ميخوام تو منو ببخشي..."
بازم هيچي نگفت...
داشت گريه م ميگرفت...شايد اون ميخواد اين رابطه رو تموم كنه...
"اوه ركسانا ببخشيد!نفهميدم چي گفتي داشتم..."
شانس آورد كه الان اينجا نيست وگرنه بهش لگد ميزدم پسره بي شعور!
نذاشتم حرفش تموم شه گفتم "فقط بهت گفتم منو بابت بچه بازيم ببخش"
سكوت كرد...
"ميدوني چقدر عاشقتم؟" لحنش كاملا جديه
واقعا ميدونم چقدر؟ "نه" راستشو گفتم
"فقط بدون خيليه"
"چرا از صبح ديگه بهم زنگ نزدي؟"
بازم سكوت كرد...
"فكر كردم ديگه نميخواي صدامو بشنوي"
"اس ام اس كه ميتونستي بدي..."
"عزيزم معذرت ميخوام سرم گرم بود. الانم تو استوديو ايم"
"پس برو به كارت برس" "اين يعني دوباره قهري؟" خنديدم!اونم بعداز من خنديد
"نه ديوونه!كارت تموم شد بيا اينجا"
"ميخواي بهم لگد بزني؟!" اون از كجا فهميد؟!
"براي چي؟" "نميدونم حدس زدم"
"شايد..."
خنديد و گفت باشه و بعد از خداحافظي قطع كرد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now