Chapter 53

725 84 3
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
بعد از اينكه تلفنو قطع كردم ديدم وقت مناسبيه كه برم دوش بگيرم تا بهتر بتونم با همه اين اتفاقا كنار بيام و راحت تر فكر كنم...
حوله مو برداشتم و سمت حموم رفتم؛وانو پر از آب كردم و آروم رفتم توش و دراز كشيدم.
چشمامو بستم و سرمو به لبه وان تكيه دادم.
بيشتر از يه سال ميشه كه خانواده مو نديدم! بايد يه جوري بهشون بگم كه بيان يه كشوري و همديگه رو ببينيم.اصلا شايد بعد از اون ديگه نذارم برگردن و ميارمشون پيش خودم. يك سال پيش اين موقع من چه جوري بودم؟ يه دختر صاف و ساده و پاك كه از دنياي اطرافم هيچ خبري نداشتم... توري كه گذاشتم باعث شد كه وقتي تو كشوراي ديگه قدم ميزدم زندگي واقعي رو ببينم!
پدر و مادرم نميذاشت من توي زندگيم كمبودي رو احساس كنم پس من وقتي كوچكترين اتفاقي برام ميفتاد فكر ميكردم بدبخت ترين دختر دنيام! شايد خدا مخصوصا اين سرنوشتو براي من ساخت كه بفهمم واقعا كي ام! من واقعا كي ام؟ همون دختر معصوم يا اين دختري كه مست كرد و ديگه از چيزاي زيادي خجالت نميكشه و دوست دختر هري استايلزه؟
اوه خداي من! الان يه ساعته كه تو وان نشستم!
پاشدم و يه دوش سريع گرفتم و حوله مو پوشيدم و رفتم بيرون
تا اومدم لباس بپوشم زنگ درو زدن!
رومينا احتمال زياد خوابه و آنا رو هم گفتم بره امروزو با بچه هاش حال كنه پس بايد خودم برم درو باز كنم انگار!
همون طوري با حوله رفتم پايين و درو باز كردم
خب هريه ولي اين چرا اين جوريه؟! چشماشو محكم داره روي هم فشار ميده و نفسشو حبس كرده!
"وات د فاك هري؟" تنها چيزي كه تونستم بگم اين بود.
اون اول چشم راست و بعد چشم چپشو باز كرد و گفت "مگه نميخواستي لگد بزني؟"
"نه شانس آوردي الان روي مود خوبي ام"
و برگشتم و اونم پشت سرم اومد تو
"تو هميشه با حوله مياي استقبال مهمونات؟"
"مزه نريز" "جدا ميگم!"
"نه رومينا خوابه و آنا هم نيست"
"خب مگه با آيفون نميتوني باز كني؟"
"نه در حياط فقط با آيفون باز ميشه و اگه بذاري ميخوام برم لباس بپوشم" "باشه"
و سريع از پله ها رفتم بالا و زود يه تاپ صورتي با يه شلوار جذب طوسي پوشيدم و برگشتم پايين
هري توي آشپزخونه نشسته بود و انگشتاشو به ميز ميزد. "گشنته؟" "خيلي"
دوتا تخم مرغ از توي يخچال برداشتم و با ظرف روغن گذاشتم جلوش "نيمرو درست كن بخور"
"واقعا ممنونم ازت" "من زياد بلد نيستم غذا درست كنم..."
"ركسانا خسته م بيا خودت درست كن"
تخم مرغارو از جلوش برداشتم. سبزي و اين چيزا درآوردم و با تخم مرغا قاطي كردم و شروع كردم به درست كردن كوكوسبزي. يادمه مامانم به زور بهم اين غذارو ياد داد! وقتي سرخش كردم جلوش گذاشتم و اون عين قحطي زده ها شروع كرد به خوردن
"اون طوري نگاه نكن از صبح با آب زنده م"
"مدني يا بدني؟" اينو به فارسي گفتم و خنديدم يادش بخير تو ايران!
اون كه حرفمو نفهميد ولي پرسيد "چي؟!"
"هيچي!" و به خنديدنم ادامه دادم
اون همين طوري بهم نگاه ميكرد!
"نترس!ديوونه نشدم!فقط ياد يه خاطره افتادم"
اون كه انگار خيالش راحت شده بود دوباره شروع كرد به خوردن
رفت ظرفو بذاره توي ظرف شويي كه بهش گفتم
"خودت بشورشون"
يه نفس عميق كشيد و گفت "چه خانوم ايده آلي!"
"منظورت چيه؟!" "يعني بيچاره شوهرت"
"هاها خنديدم" و رفتم سمتش و هلش دادم اون ور و خودم شروع كردم به شستن
چند لحظه داشت بهم نگاه ميكرد و بهد رفت
بعد چند ثانيه ديدم دوتا دست از كنار كمرم رد شدن و دور كمرم حلقه شدن.
هري آروم بغلم كرد و چونه شو گذاشت روي شونه م.
"ممنون" "براي چي؟" "غذا"
"خواهش ميكنم" و يه لبخند زدم
اون دستاشو كنار پهلوم گذاشت و منو برگردوند و خيلي ناگهاني لبشو گذاشت روي لبم و خيلي تند ميبوسيد
انگار كل مشكلاتم توي اون لحظه هل شد
دستامو دور گردنش حلقه كردم و منم شروع كردم به بوسيدنش...
گرم و عاشقانه بود و واقعا حس ميكردم روي ابرام...
"اهم اهم! واقعا جاي ديگه اي رو پيدا نكردين براي ابراز احساسات؟!"
صداي رومينا توي فضا پيچيد!
يادم رفته بود اونم توي اين خونه س! هري رفت عقب و به رومينا نگاه كرد و گفت
"مگه تو خواب نبودي؟!"
"پس منو خوابوندين تا از اين كارا بكنين؟!"
رومينا گفت و خنديد
"حالا هم بچه خوبي باش برگرد توي اتاقت"
"نوچ.شما بايد بذارين اين كاراتونو براي بعداز ساعت ده شب كه بچه ها خوابن"
رومينا گفت و اداي بچه هاي لجبازو درآورد
هري پوفي كشيد و دستشو دور كمر من گذاشت و سه تايي رفتيم توي اتاق نشيمن و نشستيم
رومينا شروع كرد به حرف زدن و با شيطنت پرسيد
"چي شد شما از هم خوشتون اومد؟"
هري به من نگاه كرد و گفت
"همه چيز از يه بطري آب شروع شد..."
"چه عاشقانه!"

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now