Chapter 34

756 93 1
                                    


•داستان از نگاه هري•
تنها دليل اينكه به اين مهموني كسل كننده اومدم اين بود كه اونو ببينم.
وقتي ديروز ركسانا اون ميكروفون رو دستش گرفته بود و ميخوند يه لبخند رو لبم اومد.پس يعني از اون خوشش اومده!
ديشب تا آخر شب كندال داشت رو مخم راه ميرفت و هروقت كه ميخواستم برم سمت ركسانا نميذاشت... و حرفاش باعث شد من تا نصفه شب بيدار بمونم و الانم خوابم مياد ولي امروز بايد باهاش حرف بزنم...
نميتونم اين فرصتي كه ريانا بهم داده براي اينكه با ركسانا باشم رو از دست بدم.
بالاخره خسته شدم و رفتم تا يه جا بشينم ولي زياد طول نكشيد كه وايسادم.
واو! اون...اون خيلي هاته!
لباسش...يكم باز نيست؟ ولي اون واقعا جذاب شده! پيرهن دكلته اي كه پوشيده تا بالاي زانو هاشه و دامن سرمه اي داره.بالاي دامنش پارچه سفيد سينه هاشو ميپوشونه ولي...
چرا همه دارن بهش نگاه ميكنن؟
عصباني شدم و رفتم سمتش ولي تا رسيدم بهش خودمو كنترل كردم.
اون انگار خيلي تعجب كرده چون چشاش خيلي باز شده.من از اين حالتش استفاده كردم و بعد از سلام دادن دستشو گرفتم و اونو سمت مبلي كه روش نشسته بودم بردم و كنار خودم نشوندمش.
ريانا و كندال و كارا و پسرا هم اومدن و اطراف ما نشستن. كندال اول تعجب كرد و انگار بهش بر خورده بود ولي من بهش توجه نكردم. برگشتم سمت ركسانا.اون انگار از شوك دراومده بود.
"از چيزي ناراحتي؟" آروم ازش پرسيدم
"نه ولي فكر كنم تو ناراحتي.ميخواي پاشم كندال كنارت بشينه؟" اون واقعا فكر كرده...؟ نه من به كندال الان حسي ندارم
"ببين قبلا من از اون خوشم ميومد ولي الان نه. بيا بحثو عوض كنيم..."
اون انگار آروم شد.ريانا يهو بلند گفت "نميخواين خوش بگذرونين؟" و صداي آهنگ با ريتم تند كل خونه رو پر كرد.
كندال و پسرا رفتن تا برقصن و من و ركسانا و كارا و ريانا مونديم.
كارا آروم بهم گفت "مشروب ميخوري؟"
با سرم تاييد كردم و يه ليوان برداشتم
و بعد اونو به ركسانا تعارف كرد...
نه!نه!نه!
•داستان از نگاه ركسانا•
چي؟درسته من يه ذره از شوك دراومده ولي رفتار هري برام عجيبه. اون يكم زيادي خوب شده و دليلشو نميدونم!
كارا بهم مشروب تعارف كرد و ديدم هري نفسشو حبس كرد.
"نه!من مشروب نميخورم"
"بيخيال ركسانا.يكم خوش بگذرون.اگه كم بخوري نميكشتت" ريانا داره سعي ميكنه قانع ام كنه
"نه آخه..."
"خب ديگه!نميخواد بخوره.اذيتش نكنين"
اين حرف هري باعث شد فكر كنم بچه ام! نميدونم منظورش از اين حرف تيكه انداختن بود يا محافظت كردن ولي من ميخوام مخالف حرف اون رفتار كنم
"خب راستش...ميخوام امتحان كنم"
و ريانا دست زد. هري برگشت سمت من. انگار ميخواست با چشماش بهم يه چيزي بگه ولي من بهش نگاه نكردم به جاش ليوانو از ريانا گرفتم و يه ذره ازش خوردم. ودكاي آلبالويي؟ ريانا انگار از اين طعم خوشش مياد. دقيقا مثل تعريفايي بود كه شنيدم! اول گلومو سوزوند ولي مزه شو دوست داشتم.تقريبا دو دقيقه اي ليوانو تموم كردم و يكي ديگه خواستم. سرم داره سنگين ميشه ولي من به اين حواس پرتي نياز دارم. مخصوصا الان كه هري كنارم نشسته
"ركسانا..." هري انگار ناله كرد ولي من ليوانو گرفتم وخوردم.ديگه هيچي دست خودم نبود. من واقعا مست كردم؟
هه!بيخيال!

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now