Chapter 43

761 89 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
"هري من واقعا نميدونم من..."
"خواهش ميكنم"
ما تا همين يه ربع پيش داشتيم تو بغل هم گريه ميكرديم و از خجالت قرمز شده بوديم.بعد اون الان داره باهام قرار ميذاره؟
مغزم ميگه تو الان بايد آب بشي بري توي زمين ولي قلبم ميگه تو چندساله كه عاشقي...
"باشه" با صداي قلبم اعتراف كردم
يه لبخند زد و برگشت و رفت...
خب حالا چي بپوشم؟!
اين چه سوال مسخره ايه كه من دارم تو اين وضعيت از خودم ميپرسم؟!
درو باز كردم و رفتم تو. دردم هرلحظه داره بيشتر ميشه... آخ!بايد به رومينا هم زنگ بزنم!!!!
گوشي رو برداشتم و روي اسمش زدم. يه دونه بوق بيشتر نخورد كه گوشي رو برداشت! ميدونستم فضول تر از اين حرفاست!
"الووووووو" اين نميخواد دست از جيغ زدن بر داره؟!
"سلام" "خب بدو تعريف كن!"
دختره فضول!!!
همه جريانو از اول واسش تعريف كردم.
چندجا نفسش بريد ولي هيچي نگفت
وقتي حرفمم تموم شد بازم چند ثانيه سكوت كرد. اين چرا حرف نميزنه؟
"رومينا؟!"
"من هنوز نميتونم درك كنم شماها چطور از تجاوز وقتي تو مستي به قرار گذاشتن رسيدين!"
خب منم بهش حق ميدم
"ببين خودمم گيجم.ولي هري با من كاري نكرده"
"هدفش كه همون بوده"
"منم باهاش لاس زدم" "اين فرق داره.ولي هردوتاتون اشتباه كردين.بهتر بود يه جور ديگه ابراز علاقه كنين.البته تورو ميدونم هيچيت مثل آدم نيست ولي از اون انتظار نداشتم."
"چرا؟!؟"
"چون دوست ليا...چيزه...همون چنگيزه"
يادمه وقتي ايران بوديم تو جرعت حقيقت وقتي رومينا جرعتشو انتخاب كرد قرار شد تا هروقت كه من بگم به ليام بگه چنگيز.نميدونم اون هنوزم عاشق چنگيزه يا نه!!؟
"رومي؟" "هوومم" "كي مياي؟" "دلت برام تنگ شده نه؟"
"نه فقط پرسيدم" من واقعا دلم براش تنگ شده
"همون ده روز ديگه" "باشه"
و بعد از خداحافظي قطع كرديم
من بايد زنگ بزنم به ريانا تا ببينم چجوري بايد برم سر قرار!من تاحالا تجربه نداشتم پس بهتره از اون كمك بگيرم
ريانا دستش بند بود به خاطر همين گوشي رو گذاشته بود روي اسپيكر
وقتي بهش گفتم كه با هري قرار دارم،چيكار كنم؟
ميتونستم صداي كندالو بشنوم كه از اون طرف جيغ زد چييييييييي؟!!!
به هرحال ريانا چندتا توصيه كرد كه به دردم فكر كنم بخوره مثلا زياد ذوق زده نشم،لباس قرمز بپوشم با رژ قرمز بزنم. اين آخريه به نظرم يه جورايي باعث فريبندگي دخترا ميشه
هيچ وقت از جلب توجه خوشم نمياد ولي وقتي پاي هري درميونه...
ميخواستم برم يكم غذا بخورم كه گوشيم رفت روي ويبره
*فردا بعد از ظهر ساعت پنج ميام دنبالت*
خب شمارش نا آشناس ولي ميتونم حدس بزنم كيه
*اوكي ولي شمارمو از كجا پيدا كردي؟*
*ريانا*
هرچي ميكشم از اين رياناست! ميخواستم خودم بهش شمارمو بدم!
*باشه*
واقعا فعلا حوصله ندارم و خوابم مياد!
پس برم يه چيز بخورم و بخوابم...
فردا قراره روز طولاني اي بشه...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now