Chapter 30

756 94 2
                                    

•داستان از نگاه ركسانا•
فكر كنم بيست بار اون نوشته رو خوندم تا اينكه رفتم سراغ آنا.آنا يه جورايي بعضي وقتا مياد تا خونه رو تميز كنه و غذا بپزه.اگه اون اين بسته هارو تحويل گرفته باشه،بايد بدونه كسي كه اين كادو رو برام آورده چه شكلي بوده.
"آنا؟آناااا؟" تا بالاخره تو آشپزخونه پيداش كردن
"بله ركسانا؟" اوايل عادت داشت بهم بگه خانوم ولي من با اسم خودم راحت ترم!
"تو اين جعبه رو تحويل گرفتي؟"
يه ذره فكر كرد...
"همه اينا رو من تحويل گرفتم ولي بيشتر اينا رو پست آورد"
"خب معلومه كسي كه دست نوشته كنارش گذاشته خودش بسته رو نمياره"
برگشتم تا از آشپزخونه برم بيرون.دو قدم بيشتر نرفته بودم كه صداي آنا منو سرجام وايسوند!
"امممم...گفتي دست نوشته؟" "اوهوم"
"خب من فكر كنم اين همون دست نوشته باشه"
"چي؟واضح توضيح بده!"
"يه پسري اومد و سراغ تو رو گرفت ولي وقتي گفتم نيستين يه برگه درآورد و يه چيزي نوشت و ازم خواست كه حتما اونو بهتون بدم"
"خب...خب بگو اون چه شكلي بود؟"
"اممم...فكر كنم صورتش معلوم نبود.يه كلاه سبز داشت و عينك آفتابي زده بود"
"ديگه نشونه اي ازش نداري؟"
"نه" "باشه ممنون"
رفتم طبقه بالا.اين دوتا كجا رفتن تو اين موقعيت؟! تا بالاخره ريانا و رومينا رو تو نشيمن طبقه دوم پيدا كردم. وارد نشدم! به جاش رفتم تو اتاق خودم و لباس راحتي پوشيدم.من با لباس بيرون اصلا نميتونم فكر كنم. بعد كادو و نوشته رو برداشتم و رفتم سمت اونا.
"كجا بودي؟" رومينا با يه لبخند ازم پرسيد
جعبه و دست نوشته رو جلوشون گذاشتم
"اين چيه؟" ريانا با تعجب پرسيد
"بعد از اينكه همه كادو هارو باز كردم چشمم به اين خورد. ريانا آروم جعبه رو باز كرد و رومينا هم شروع كرد به خوندن نوشته. هردوتاشون تعجب كرده بودن.
"كي اينو برات خريده؟"
"كي اينو برات نوشته؟"
باهم پرسيدن و زدن زير خنده.
بعد ريانا نوشته رو از رومي گرفت و خوند.
"كي بوده؟" اون با تعجب پرسيد
"اگه ميدونستم اينجا بودم؟آنا ميگه يه پسر اومده بوده منو ببينه ولي وقتي نبودم يه چيز نوشته و داده كه آنا به من بده! آهان!و گفت كه پسره عينك آفتابي زده بوده و يه كلاه سبز داشته"
هر دوتاشون رفتن تو فكر كه صداي رومينا سكوت رو شكست
"كلاه سبز...كلاه سبز..." انگار داشت بلند فكر ميكرد كه يهو داد زد: "آهاااان! هري اون روز يادته تو مركز خريد چي پوشيده بود؟ كلاه سبز"
واي خدايا اين چقدر احمقه
"الان هركسي يه كلاه سبز ميتونه داشته باشه" با نا اميدي گفتم
"ولي ركسانا!احتمال اينكه هري باشه خيلي زياده!"
نه!من كه اين طور فكر نميكنم
"نه!اصلا! هري تو ليست كسايي كه ممكنه برام كادو گرفته باشن،آخرين نفره"
با يه حالت غمگين گفتم
"اتفاقا اون خريده!نديدي اين اواخر رفتارش عوض شده بود؟" ريانا با ذوق گفت
"اون براي يه مدت كوتاه بود!اون از من بدش مياد چرا بايد همچين كاري بكنه؟هري نيست.تمام! از بحث هري بكشيد بيرون" اونا با هم يه هوووف بلند كشيدن.
...
اون شب تا حدود ساعت سه نصفه شب داشتيم درمورد اينكه كي اون كادو رو برام خريده بحث ميكرديم. ولي يا اون شخص ربطي به من نداشت يا اسمش به اون مخففي كه اون پايين بود نميخورد!بالاخره بيخيال شديم و به اين نتيجه رسيديم كه اون يه نفر يه طرفدار پولدار بوده و بس!
موقع خواب تصميم گرفتم كه حداقل براي تشكر از اون شخص از اون ميكروفون براي اجرام تو AMAs استفاده كنم.
بيشتر از همه متن اون نوشته منو درگير كرده بود.
اون شخص از نوشتن اون جمله ها چه هدفي داشته؟
وقتي به نتيجه اي نرسيدم بيخيال شدم و با هزارتا فكر خوابم برد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now