Chapter 1

3.5K 178 8
                                    


/فلش بك/
"مامان بيخيال توروخدا! اگه قرار بود همه اينجوري معروف بشن كه نصف آدماي دنيا هاليوودي بودن!" ركسانا با كلافگي براي بار صدم گفت.
"من براي معروف شدنت نميگم! تو استعداد داري؛ دو نفرم استعداد تورو ببينن كافيه..." "من فقط هشت سالمه" "بسه!همون كه من گفتم. تو آهنگ ميخوني،منم فيلم ميگيرم ميذارم يوتيوب؛ تمام" ركسانا با اين حرف مادرش بالاخره تسليم شد...
ايده ي مادر ركسانا كار خودشو كرد. يكي از اساتيد دانشگاه هنر و علوم نيويورك ويدئو ي ركسانا رو ديد. ايميلي به ركسانا فرستاد و قبول كرد كه به اون آواز ياد بده؛ به شرط اينكه با خانواده ش نياد! دليلشم اين بود كه ركسانا مستقل بار بياد... انگار ميدونست قراره تو آينده براي ركسانا چه اتفاقايي بيفته!
ركسانا تا ١٣ سالگي چون تو ايران تحصيل ميكرد، فقط تابستونا به آمريكا ميرفت. براي اون و خانواده ش سخت بود. خودش چون بايد پيرزني كه بهش پول داده بودن تا از اون مراقبت كنه رو مجبور بود تحمل كنه و خانواده ش چون بايد نبودن ركسانا رو اين چندسال يه جوري پنهان ميكردن. اين پنج سال براي اون مثل يه عمر گذشت... ركسانا بچگي نكرد...
وقتي ١٣ سالش شد، ديگه استاد گفت كه آموزش كافيه و خود ركسانا هم ديگه نميخواست ادامه بده. خسته شده بود ولي تا اومد استراحت كنه اردشير احمدي كه هميشه از خواننده هاي ايراني يه جوري پشتيباني ميكرد ، ايميلي به ركسانا زد و از اون خواست تا با مديريت خودش آهنگارو وارد بازار كنه و به هاليوود برسه.
"اردشير من ديگه خسته شدم. ديگه ميخوام مثل بقيه دوستام زندگي كنم. از پنهون كاري خسته شدم..." "ركسانا خودتم ميدوني ديگه هيچ وقت نميتوني مثل هم سناي خودت زندگي كني. استعداد تو عادي نيست. صدات خيلي قويه! اين استعداد هرجا شناخته شد بايد همونجا هم شكوفا بشه. به حرفام فكر كن."
"من ميخوام اينو ولي ميدوني چقدر ممكنه دردسر بشه؟"
"دردسري نميشه! ما كاراي ضبط رو تو دبي يا تركيه انجام ميديم"
...
وقتي ركسانا اولين آهنگ خودش رو به نام roar رو وارد اينترنت كرد اول ايران بعد دنيا رو تركوند. هيچ كس باورش نميشد اين صداي يك نوجوون ١٣ ساله باشه. وقتي پيج توئيتر و اينستاگرام ركسانا روز به روز به فالوراش اضافه ميشد انگيزه اون هم بيشتر ميشد.
تا اينكه آلبوم ركسانا با اسم unknown (گمنام) منتشر شد، تا چند ماه جزو پرفروش ترين ها بود. ركسانا شهرت و پولي كه هرروز به دست مياورد رو باور نميكرد!ولي واقعي بود.
هرچي به تاريخ رفتن به آمريكاش نزديكتر ميشد ميترسيد... ميترسيد دلتنگ بشه...

People change(fanfic H.S)Där berättelser lever. Upptäck nu