Chapter 79

668 78 1
                                    


داستان از نگاه ركسانا

بيست و هفت روز از رفتن رومينا ميگذره و من حتي نميدونم اون كجاست...! من احمق حتي تا فرودگاه دنبالش نرفتم...ولي...ولي اون خودش اينو خواست!مگه نه؟

خيلي برام سخت بود روزاي اول و خواب و خوراك نداشتم ولي يه شب كه خوابم برد...

/فلش بك/

پتو رو روي خودم كشيدم.از چند روز پيش خيلي لاغرتر شدم و اين خب...جالب نيست

اردشير تو اين مدت همه ش رو مخ من بود و من با اون وضعيت و روحيه بدي كه داشتم ضبط آلبوم رو تموم كردم

پلكام سنگين شد و آروم بعد از چند روز خوابم برد

...

بوي همون عطر مردونه...

نفساي گرمش...

يه چيز نرمو روي لبم احساس كردم و اون بو ، منو آروم از خواب بيدار كرد. به خودم زحمت ندادم چشامو باز كنم تا ببينم كيه چون اين حس به من ميگفت كه خودشه پس دستامو بردم پشت گردنش حلقه كردم و همراهيش كردم

هردوتامون تشنه بوديم،تشنه همديگه و كم كم داشتيم سيرآب ميشديم و آخر سر آروم از هم جدا شديم
يه پوزخند زد.اون واقعا ميخواد امشب منو بكشه
من عاشقشم و ميدونم احمقانست كه براي اون قضيه مشكوك ازش ناراحت باشم ولي خب...هستم! اما فعلا وقتش نيست

"يه روز زودتر اومدي..."

لبخند زدم و بهش گفتم

"آره..."

"و موهاتو كوتاه كردي..."

"آره...خودت گفتي راهم نميدي اونجوري!مگه نه؟"

"آره..."

اين دفعه من خلاصه جوابشو دادم

لبخند زد و همونجوري تو تخت لباساشو كند و پرت كرد اون ور و كنارم خوابيد و منو كه تو تمام اون مدت بهش زل زده بودم سمت خودش كشيد و من بعد از مدت ها تو بغل اون خوابيدم...

يه خواب آروم...

...

چشمامو باز كردم و يه نفس عميق كشيدم تا اون بو روزمو بسازه.

همون موقع اونم بيدار شد و نگاهامون بهم گره خورد

"صبح بخير"

اون با همون صداي بمي كه وقتي از خواب بيدار ميشه داره بهم گفت

"صبح بخير"

جوابشو دادم و از بغلش اومدم بيرون
اولين چيزي كه توجهمو به خودش جلب كرد جعبه مستطيل شكلي بود كه روي ميز قرار داشت
سمتش رفتم.ولي قبل از اينكه بازش كنم لباساي ديشبشو از روي زمين برداشتم و گذاشتم تو سبد لباساي كثيف به طرف جعبه رفتم و آروم درشو باز كردم و با ديدن چيزي كه توش بود نفسم بريد

"دوسش داري؟"

هري از پشتم پرسيد. من نتونستم چهرشو ببينم چون محو اون جعبه شده بودم ولي ميتونستم حدس بزنم لبخند رو لباشه

"هري...هري اين همون طرحه"

"اوهوم"

"و تو چجوري پيداش كردي؟"

"خب...پيداش نكردم...سفارشش دادم"

چشام گرد شد و سمتش برگشتم

اون ادامه داد

"كارم با دوستاي كندال همين بود"

جلو اومد و دستامو گرفت و گفت

"خب اونا ميتونستن همچين لباسي بدوزن و من از كندال كمك گرفتم.وقتي بهشون گفتم اول خنديدن و گفتن معمولا براي لباس دنبال كفش ميگردن نه واسه كفش دنبال لباس"

اينو گفت و خنديد

"هري من نميدونم چجوري ازت تشكر كنم"

"يكم ديره ولي سال نو مبارك"

هري اينو گفت و من تازه يادم اومد بايد كادو سال نو اونو بهش بدم

تصميم خودمو گرفتم. اون هرچي بخواد ميتونه داشته باشه و اونارو بخره ولي...

من تصميم گرفتم خودمو بهش بدم

يه رابطه خيلي جدي...شايد اون به اين نياز داشته باشه!
اون شب وقتي آماده شدم و اون لباس خواب سكسي رو پوشيدم ديدم كه اون نفسش بريد

وقتي جلو رفتم اون محكم لبم رو بوسيد ولي از جمله بعديش...خب آره ناراحت شدم

"ركسانا اين زياديه!من نميتونم.الانم ازت خواهش ميكنم بيا و بخواب"

احساس حقارت ميكردم.احساس ميكردم شبيه احمقا شدم هيچي نتونستم بگم چون با هركلمه كه از دهنم درميومد ممكن بود كوچيك تر بشم...

پس همون طور كه گفت رفتم كنارش خوابيدم و اون پتو رو روم كشيد...

/پايان فلش بك/

حالا امشب تولد هريه و قراره اون مراسم تو خونه من برگزار بشه و آنه اونجاست تا مطمئن شه همه چي درست پيش ميره.همه هستن و اين قراره يه مهموني بزرگ بشه

وقتي آب داغ داشت روي پوستم ميريخت اين خاطراتو با خودم مرور كردم.درسته فقط با فكر كردن به اينكه امشب ميخوام همون لباسو بپوشم ياد اون همه خاطرات افتادم ولي بد نبود...

هري دقيقا نيم ساعت ديگه ميرسه و دوساعت بعدش ميريم مهموني و خب اون از اين موضوع خبر نداره اگه كسي دهن لقي نكرده باشه

خودمو خشك كردم و موهامو سشوار كشيدم.پايينشو فر كردم و اونا رو روي شونه هام ريختم.خب الان اونا بلند شدن و به كوتاهي قبل نيستن. و الان مدلش بيشتر بهم مياد

زنگ در به صدا در اومد و من تا جايي كه ميتونستم با آخرين سرعتم سمت در رفتم و به محض باز كردن در پريدم بغلش...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now