Chapter 17

841 106 4
                                    


•داستان از نگاه هري•
زمان گذشت و ما هم اجراي خودمونو تموم كرديم.
حالا نوبت اجراي ركساناست... همه ي نور ها خاموش شد و مانيتور ها روشن... اجراي خودشو از پشت صحنه شروع داره ميكنه. چه لاغر شده! تو اين فكرا بودم كه بالاخره از ته سالن وارد شد! از ته دلم آرزو ميكنم كه از گريه زياد و خرد شدن لاغر شده باشه! مثل من كه غرورم خرد شد!بهش خيره شده بودم و فقط به اون فكر ميكردم. ميديدم چجوري روي صحنه راه ميره و واو!چه اجرايي...!
تا اينكه اجراش تموم شد! يعني من تو كل اين زمان داشتم فكر ميكردم؟!
«درمورد تو نميدونم ولي من احساس ٢٢ سالگي ميكنم»!!!! اين تنها جمله اي بود كه فهميدم.كدوم دختر ١٥ساله اي احساس ٢٢ سالگي ميكنه؟! تا جايي كه من ميدونم اين دختره هيچيش از سنش بيشتر نيست ولي من ميخوام بهش تلقين كنم كه مثل زن ها رفتار ميكنه كه اذيتش كنم.
بدون فكر به سمت پشت صحنه رفتم و خودمو به جلوي اتاقي كه اسمش رو در نوشته شده بود ايستادم.بدون در زدن درو باز كردم...
اووووفففف!!!!¡¡¡!!!! چه صحنه اي! كاش زودتر ميرسيدم!اول تعجب كردم ولي بعد درحالي كه ميخواستم با دهن باز نگاش كنم با حالت بي تفاوتي كه انگار ورودم اتفاقي بوده به بدنش كه فقط با دامن و سوتين پوشيده شده بود نگاه كردم و گفتم "اوه!تو اينجايي؟ ببخشيد" برگشتم برم ولي يه نگاه ديگه بهش انداختم و گفتم "خيلي شُل به نظر ميرسه.مواظب باش دوباره نره بالا"
ميخواستم برگردم و برم ولي فقط سوزشي رو روي گونه م احساس كردم.اون اول با قدماي تند سمتم اومد و بعد...چي؟اون چه غلطي كرد؟
وقتي به خودم اومدم كه اون بقيه لباساشو پوشيده بود و رفته بود!
من بودم و خودم...
دارم براش!
هري نيستم اگه تو پارتي گريه شو در نيارم!
•داستان از نگاه ركسانا•
هاها! پسره پررو فكر كرده كيه؟خب لباسمو درست كردي كه كردي! مرد بودن خودتو ثابت كردي! ديگه منت گذاشتنت چيه؟! ميخواي اذيتم كني؟ خوب شد يه چك خوابوندم زير گوشت؟!
داشتم با خودم تقريبا حرف ميزدم.وقتي به ريانا رسيدم باهم سمت پارتي بعد از مراسم راه افتاديم.
يه پيرهن زرد و دامن مشكي و كفش زرد پوشيده بودم و موهامم دم اسبي بسته بودم.خيلي بهم ميومد.
با ريانا كنار وايساده بوديم و دست همه يه مشروب بود. بعضيا داشتن روي صحنه خودشونو تكون ميدادن و واقعا خوش ميگذروندن. علاقه اي به اينجوري تكون دادن يا مشروب خوردن فعلا ندارم.حوصله م سررفته بود.چشمم به در ورودي و پنج تا پسري كه باهم وارد شدن افتاد.هري انگار دنبال كسي ميگشت ولي وقتي نگاهش به من افتاد يه پوزخند زد.خداي من!من چجوري تونستم به اين صورت بي نقص كتك بزنم؟
با ليام جلو اومدن.چه جذاب!پيرهن سفيد مردونه با شلوار تنگ مشكي!اون خيلي هاته! ريانا هنوز ودكاي آلبالوييشو تموم نكرده وگرنه دستشو ميگرفتم و از اونجا ميرفتيم بيرون ولي نميخوام خوش گذرونيشو خراب كنم.
"به به...! دختر كوچولوي ٢٢ ساله هم كه اينجاست!" يه نگاه به ليام كرد و پوزخند زد و ادامه داد... "ترجيح ميدادم كه تورو الان روي صحنه درحال استريپ دنس ميديدم تا گوشه ديوار"
خون جلوي چشامو گرفت! دست خودم نبود!تنها كاري كه كردم اين بود كه ليوان ريانا رو از دستش گرفتم و كلشو رو هيكل هري خالي كردم.
از سرتاپاش قرمز شده بود.ريانا خنديد...يه خنده ي بلند! اون...مسته؟!
"هاها!!!هري!!!شبيه نوار بهداشتي كثيف شدي!"
دهنم باز موند! زدم زير خنده ولي خجالتم كشيدم!
دست ريانا رو همون طور كه داشت ميخنديد گرفتمو بردمش سمت راننده م!
اون جمله عالي بود!
هري مات و مبهوت مونده بود و از همه بدتر!
فلاش دوربينا اطراف هري رو پر كرده بود...
بيچاره!!!!

People change(fanfic H.S)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora