Chapter 8

913 111 1
                                    

•داستان از نگاه ركسانا•
يه مايو ي صورتي دوتيكه زير تاپ و شلوارك سفيد و سبزم پوشيدم. خداكنه ريانا دوستاشو نياره چون من جلوي دخترا هم احساس لختي ميكنم با اين مايويي كه پوشيدم. نميخونم معذب باشم. كيفم كه توش يه صندل صورتي و كرم ضد آفتاب و حوله و لباس بود رو برداشتم و به راننده گفتم كه سمت خونه ريانا حركت كنه. وقتي رسيدم اونجا ريانا رو ديدم كه داشت سوار ماشينش ميشد. "هي كجا؟ ميخواي منو جا بذاري؟" "شايد اين كارو ميكردم ولي الان فقط داشتم وسايلامو ميذاشتم.بريم؟" "بريم" انقدر كه تو مسير ديوونه بازي در آورديم و خنديديم ، تا حالا تو عمرم نخنديده بودم. آهنگارو با صداي بلند و مسخره ميخونديم و مثل ديوونه ها ميخنديديم. ريانا زندگي سختي داشته. سخت تر از من. تحسينش ميكنم كه انقدر قويه. تا الان كه همه چي داره خوب پيش ميره. خدا كنه اين خوشي تا آخر شب ادامه داشته باشه حداقل...
...
"يوووهووو!!! چندتا ميليونر ديگه اينجان؟" به ماشينا نگاه كردمو گفتم "پنج تا" "پنج تا دوتا ماشين؟چه جور..." حرفم نصفه موند وقتي صداي اون پنج تا پسر معروفو شنيدم. عالي شد! من با مايو جلوي جنس خودم خجالت ميكشم چه برسه به اينا!با نايل و لويي و ليام و زين سلام و روبوسي كردم و هري فقط اومد جلو و به ريانا سلام داد و رفت! يعني چي؟!! اين فكر كرده كيه؟! اصلا به من نگاه هم نكرد! پسره بيشعور مغرور. ولي انگار چيزاي ديگه اي هم هست كه بايد نگران شون باشم! اينكه آب تني تعطيل شد و بايد مثل اوسكولا بشينم فقط نگاه كنم و اينكه با وجود هري ديگه خوشي اي برام نميمونه و همه ش فكرم درگيره چه برسه به اينكه بخوام آرامش داشته باشم.
"چرا اون اينجاست؟" به هري اشاره كردمو به ريانا گفتم " "يه هفته پيش ديدم محوش شدي وقتي داشتم اجرا ميكردن منم گفتم بيان شايد بتوني مخ شو بزني" "عمرا!من اصلا با اين راحت نيستم" "خب يكي از نشونه هاي عاشق بودنه" "عمرا" ريانا خيلي راحت لباساشو در آورد و نشست تا آفتاب بگيره. نميدونم اينجا چه ساحليه ولي انگار فقط ما اينجاييم. اون سه تا داشتن سعي ميكردن زينو ببرن تو آب. هري هم معلوم نبود كدوم گوريه. "هي تو كه نميخواي بشيني اينجا منو نگاه كني؟!خب لباساتو در بيار ديگه" "حرفشو نزن اينجا پنج تا پسره..." "اينا به اندازه كافي ديدن.اصلا نميان به ما نگاه كنن كه! واسشون عاديه" "نه...." "يالا! يه ذره جوون باش" نرم شدنم لباساتو در آوردم. حرفايي كه ريانا زد باعث شد اعتماد به نفسم كم بشه.. كرم ضد آفتاب مو زدم و روي شناي داغ و نرم ساحل دراز كشيدم. ١٠ دقيقه گذشت و من خيلي احساس خوبي داشتم. پسرا داشتن آب بازي ميكردن. اونا واقعا جوونن. سايه بلند يكي رو سمت راست خودم ديدم.برگشتم و يهو نفسم بريد. اين از كجا پيداش شد؟! وايساده بود و داشت بهم نگاه ميكرد.قسم ميخورم قبل از اينكه برگردم دهنش باز بود و تا برگشتم اونو بست! يه سري خوراكي تو دستاي بود. اومد و اونا رو كنار من و ريانا گذاشت و رفت. وقتي داشت لباساشو درمياورد من فقط داشتم سعي ميكردم بهش زل نزنم ولي موفق نشدم. اون واقعا جذابه.

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now