Chapter 38

754 94 0
                                    


•داستان از نگاه هري•
دارم سعي خودمو ميكنم كه هرچه سريع تر برسونمش بيمارستان!چي شد آخه؟ اگه ميدونستم قراره غش بكنه اون شوخي رو نميكردم!
باورم نميشه اين دختر مظلومي كه كنار منه الان و چشماش بسته س همون دختريه كه ديشب منو مثل وحشيا ميبوسيد! فكر نكنم اتفاقايي كه ديشب افتاد از فكرم دربياد!
ميدونم اين افكار درست نيست و اون حركات دست خودش نبوده ولي اون جمله...واقعا تو حالت مستي به اين اعتراف كرد؟
اگه ميدونستم همچين شوكي ممكنه بهش وارد بشه هيچ وقت اونكارو نميكردم!
دوباره اين معذرت خواهي رو از وجدانم كردم ولي از اين خوشحالم كه اون غش كرد!اين ميتونه يه شروع باشه!
هه!من چقدر عوضي ام!
وقتي رسيديم جلوي بيمارستان يه ماسك به صورتم زدم.حوصله ندارم تو اين موقعيت طرفدارا بيان و ازم امضا بخوان!
بغلش كردم و بردمش سمت بيمارستان
"چي شده؟!" اون پرستار بخش پذيرش ازم پرسيد
"غش كرده" جوابشو دادم و اون به تختي كه يه ذره اون طرف تر بود اشاره كرد.
ركسانا رو بردم و روي اون تخت خوابوندمش و سريع چندتا پرستار اومدن و اونو سمت يه اتاق بردن.
پزشك اورژانس فكر كنم رفت تو اتاقش و منم دنبالش رفتم. اون يه زنه! تا حالا زني به اين خشكي نديده بودم!
بعد از اينكه يه ذره معاينه كرد گفتم
"فقط غش كرده يا اتفاق ديگه اي هم افتاده؟"
"فقط غش كرده و الان بي هوشه.تا سه ربع ديگه به هوش مياد.فعلا از اتاق لطفا بياين بيرون تا پرستارا چك اش كنن"
و پشت دكتر از اتاق اومدم بيرون و روي يكي از اون صندليا نشستم.سرمو به ديوار تكيه دادم و دستامو پشت گردنم بردم.
ديشب...ديشب...فكر ديشب دست از سرم بر نميداره! وقتي به اين فكر افتادم كه اگه ركسانا به هوش بياد و از من ميخواد چه چيزايي رو براش توضيح بدم،بدنم لرزيد!
نه اينكه خجالت بكشم يا جرعتشو نداشته باشم!فقط به خاطر اينكه اگه بهش بگم حس بدي بهش دست ميده. پس از همين الان تصميم گرفتم بپيچونمش!
از وقتم استفاده كردم و پاشدم تا برم سمت خونه ركسانا تا واسش لباس بيارم. با عجله از بيمارستان اومدم بيرون و تاجايي كه ميتونستم تند رانندگي كردم و وقتي رسيدم جلوي خونه ش سريع پياده شدم و زنگ درو زدم.
"چندتا لباس ركسانا رو بده"
"چي...چيزي شده؟!"
اون زنه با اضطراب و نگراني پرسيد! من چرا انقدر تو مود اذيت كردنم؟
"آره رفته تو كما"
چشماش اندازه دهنش گشاد شد!
يه ذره خنديدم و گفتم
"غش كرده و تا بيست دقيقه ديگه به هوش مياد.زود باش لطفا"
و سريع رفت تو اتاق ركسانا. شلوار و تي شرت و كفش و سوييشرت آورد و اونا رو توي كيسه گذاشت و داد بهم منم سريع ازش گرفتم و سوار ماشين شدم و به سمت بيمارستان رانندگي كردم
...
وقتي به بيمارستان رسيدم رفتم تو اتاقش تا لباسارو كنارش بذارم
داره كم كم سه ربع ميشه.آروم در اتاقشو باز كردم و ديدم داره يه ذره حركت ميكنه.لباسارو كنارش گذاشتم و از اتاق اومدم بيرون و دنبال دكتر گشتم...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now