Chapter 39

791 101 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
براي بار دوم امروز با نوري كه تو چشام بود بيدار شدم.اولش سخت بود ولي بعد كم كم بهش عادت كردم و آروم پلكامو از هم باز كردم
بوي نا آشنا،محيط نا آشنا،صداي ناآشنا!اينجا كجاست؟!
من تو بيمارستان چيكار ميكنم؟! كم كم متوجه زني شدم كه كنارم وايساده بود و يه چيزايي مينوشت!اون دكتره؟
هرچي بيشتر فكر ميكنم بيشتر يادم مياد كه چه اتفاقي افتاده!حرفاي دخترا تو سرم پيچيد...من غش كردم؟
"من غش كرده بودم؟" از اون دكتره پرسيدم
"بله" اون خلاصه جواب داد.چه خشك!
دوباره حرفاي كندال تو ذهنم پيچيد.بدون اينكه فكر كنم پرسيدم
"توروخدا ميشه چك كنين ببينين من بكارت دارم يا نه؟"
با يه حالت خواهش پرسيدم ولي همون موقع يه صدايي كه مخلوطي از خنده و سرفه بود از كنار در اومد!سرمو برگردوندم.هري بود!
چشمام از تعجب داشت از حدقه ميزد بيرون!اون اينجا چيكار ميكنه؟!
دكتره يه نگاه به من و بعد به هري كرد و بعد نگاهشو به همون چيزي كه داشت مينوشت دوخت و گفت
"به هرحال مخصوصا الان كه تو دوران پريودتون هستين بايد بيشتر مراقب باشن"
من؟من كه پريود نيستم!
"نيستممممم!"
"هستين!" دكتره گفت!
و هري با يه نيشخند به من نزديك شد
"ميتونين مرخص بشين.شما!بيا كاراي ترخيصو انجام بده"
رو به هري كرد و گفت و بعد رفت سمت در
"لباساتو بپوش.من ميرم بعد ميام دنبالت"
به ميز كنار تختم نگاه كردم.واااااي لباس راحت!!!
وقتي هري رفت بيرون سريع پريدم توي دست شويي! بايد ازش تشكر كنم كه اتاق خصوصي گرفت چون دست شويي هم داره! و ديدم كه بعله! وضع خرابه! كلي دستمال روي هم گذاشتم تا مثلا مثل نوار بشه و شلوارمو كشيدم بالا.كاملا آماده ام.انگار يكي داره در ميزنه!خب حتما هريه.رفتم سمت در ولي اون يه پرستار بود و يه كيسه رنگي دستش بود...
"اينو يكي دادن و گفتن اختصاصي براي شما خريدن" "ممنون" به اون پرستارا گفتم و درو بستم!
شوخي ميكنييييي؟؟؟؟؟ پد؟؟؟؟ با اينكه ميخوام برم بزنمش ولي واقعا بهش نياز داشتم.يه تشكر ديگه بهش بدهكار شدم ولي عمرا به خاطر اين ازش تشكر كنم!
بعد از اينكه كارم تموم شد اومدم از اتاق بيرون و اونو جلوي در اتاق ديدم كه به ديوار تكيه داده بود و وقتي منو ديد پوزخند زد. قرمز شدم و رفتم سمتش.بعد اومد جلو و به سمت در رفت.
وقتي داشتيم به سمت ماشين ميرفتيم برگشت و به اون كيسه اي كه تو دستم بود نگاه كرد و دوباره پوزخند زد.اين دفعه نتونستم خودمو كنترل كنم و رفتم جلوش وايسادم.
"تو حق نداري به خاطر اين مسخره ام كني!اين يه چيز طبيعيه"
يه حالت مظلوم به خودش گرفت و گفت
"مگه من چيزي گفتم؟"
"نه ولي..." "حساس نباش"
اون جدي نميگه!!!! بعد از من رد شد و رفت سمت ماشينش. درو برام باز كرد و بعد رفت تو ماشينش نشست.
منم آروم رفتم نشستم و درو بستم
...
عطرش تو كل ماشين پيچيده و اون داره رانندگي ميكنه.چه جذاب!نميدونم الان بايد چه حسي داشته باشم.من ديشب مست بودم و نكنه كار احماقانه اي كرده باشم!!! (نه نگران نباش!!!)
كندال گفت من ديشب با هري لاس زدم؟ به درك!اين در برابر چيزي كه الان تو سر منه چيز كاملا بي ارزشيه! چون من اون موقع مست بودم ولي...!
نه!من هيچ دردي ندارم ولي هري بايد توضيح بده سه ساعت با مني كه مست بودم تو اتاق چيكار كرده!اصلا نميدونم چجوري ازش بخوام تا توضيح بده!
وايسا ببينم!اين كه اصلا مسير خونه من نيست!
"كجا داري ميري؟"
"خونه من"
"برو خونه خودم لطفا" ديگه رفتن به خونه اون واقعا زياديه!
روشو سمت من كرد و با يه پوزخند گفت
"مگه نشنيدي دكتر چي گفت؟تو به مراقبت نياز داري! دوستتم كه نيست فعلا" اين امروز انگار نميخواد دست از پوزخند زدن برداره!
"من ميتونم از خودم مراقبت كنم درضمن تو از كجا ميدوني دوستم نيست؟"
"انتظار داري از كجا بدونم؟ريانا ديگه!"
ريانا جدا نميتونه جلوي دهنشو بگيره؟
"خب منو ببر خونه ريانا"
"تو كه نميخواي باز كندال رو تحمل كني؟"
خداااياااااا
"ببين هري!منو ببر..."
"تو مياي خونه من!تمام!"
مكث كرد و بعد ادامه داد...
"كاريت ندارم مطمئن باش"
نميدونم چرا ولي آروم شدم با اين حرفش
يه نگاه بهم كرد و باز ادامه داد
"ضمنا!فكر نكنم حتي اگه بخوام كاري باهات داشته باشم تو اين موقعيتي كه تو داري بهداشتي باشه"
سرفه كردم!اين چي گفت؟؟؟؟چرا دهنش فيلتر نداره؟!
برگشتم و بهش چشم غره رفتم!اون خنديد!يه خنده بلند!واي خدايا حاضرم تا آخر عمرم بشينم فقط به خنده ش نگاه كنم.
داشتم بهش نگاه ميكردم كه يهو زد رو ترمز!!!
سرم نزديك بود بخوره به شيشه جلو!
"چتهههههه؟؟؟؟"
"رسيديم"
با كمال خونسردي گفت و پياده شد.

People change(fanfic H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang