UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 8🃏

3.5K 556 157
By V_kookiFic

 فردای اون روز اسمش رو از یونگی به آلفرد آرن تغییر داد و پسری که اسم آیان رو برای خودش انتخاب کرده بود رو از اون جریانات دور کرد و سالها داخل خونه ی بزرگ خارج از شهر خودش نگهداری کرد تا وقتی که به بهبودی کامل رسید و حالا آیان نقش یه برادر بداخلاق رو برای خودش و یه دوست بچگی همسر رو برای اماندایی ایفا میکرد که هیچوقت واقعیت رو     نفهمید .
واقعیت زندگی آیان و آلفردی که انسانیت رو شناخته و زندگی     کرده بود. اونم به مدت چند سال...
 -خاطره هاتو پیدا کردم آیان
لبخند روی لب هاش پر رنگ تر شد و همونطور که پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار میداد شیشه ش رو پایین داد و نفس   عمیقی کشید.
-یا بهتره بگم "جونگکوک"

                           ***
پاریس، خیابان سنت ژرمن …

صدای چکه ی آبِ دوش، تو سکوت وهم آور حمام میپیچید. بخار آب کل فضا رو به آغوش خودش مشغول کرده بود و تهیونگ با بدنی قرمز که دستخوش آب داغ داخل وان بود؛ چشم هاش رو بسته بود.
اما چشم های بسته‌ش حکم افکار رنگ به رنگ متفاوتش رو نداشت، این بار هیچی نبود، تو هزار توی مغزش فقط صدای چکه ی آب بود و بس...
تکون آرومی به دست کرختش داد که رو کف سرد حمام جا خوش کرده بود. فرو رفتن دست یخ زده‌ش تو گرمی آب حس خوشایندی بهش القا کرد. سیگاری که دقایق طولانی روی لب هاش نشسته بود رو به شعله‌ی کوچیکی فروخت؛ اما قبل از رسوندن فندکش به کاغذ سوختنی مورد علاقش...

«- میدونی به چه نتیجه‌ای رسیدم؟ اینکه یبار سیگار کشیدن باتو می ارزه به هزاران باری که تنها بودم و خودمو خفه میکردم با دود خاکستری این چسب زخم پرهیاهو ...
جونگکوک به تک نخ لای انگشت هاش اشاره کرد و روی پاهای تهیونگ دراز کشید. نگاهش رو به سقف کلبه چوبی کوچیکی داد که از زیبایی های زندگی چیزی کم نداشت، پر بود از آرامش مطلق و صدای پرنده های بازیگوش‌...
- من بهش میگم قانونِ عشق.
- قانون عشق؟
تهیونگ دستش رو لای موهای جونگکوک فرو کرد و شروع کرد به آهسته نوازش کردن انبار بوی خوش زندگیش.
- اینکه هر چیزی و هر کاری در کنار کسی که دوسش داری خیلی قشنگ تره.
لبخند زد، از اون لبخند هایی که زیبایی به چهره ش میبخشید؛ درست وقتی که نور نارنجی خورشید روی چهره‌ش نشسته بود. بین هیاهوی صدای کلیسایی که از دور دست ها به گوش میرسید و نسیم شیطونی که تو گندم زار طلایی کلبه‌ی دو عاشق قدم میزد:
- استثناءً این اولین قانونیِ که عاشقشم  »

داغی فندکی که تمام مدت روشن مونده بود دستش رو سوزوند و اون رو از افکار عمیقش بیرون کشید که از 'هیچ' به یاد نوازش موهای جونگکوکش منتهی شده بود و تهیونگ بی روح و سرد، با چشم هاش دنبالش کرد که چطور سر خورد و خودش رو تو دریاچه ی کوچیکی که عطر تنش رو گرفته بود غرق کرد. با بی‌حوصلگی فندک رو از آب بیرون کشید و شروع کرد به تکون دادنش، اما روشن نشد؛ بارها تلاش کرد و هر بار تنها جرقه ی کوچیکی نصیب نگاه منتظرش شد...
پنج دقیقه بعد در حالی که تنپوش سفیدش رو پوشیده بود؛ به انگشت های بیش از حد سفیدش خیره بود که از حمام طولانیش حالتِ پژمردگی به خودشون گرفته بودن. یاد روزهایی افتاد که ساعت ها تو استخر خونه‌ی بزرگشون شنا یاد میگرفت و بعد از هر بار تمرین مادرش نوک تمام انگشت هاش رو به بوسه‌ی شیرینی مهمون میکرد و با گفتن جمله‌ی"مامان خیلی دوست داره دست های کوچیک و خسته‌ت رو ماساژ بده کوچولوی من" اون رو به خونه میبرد و کلوچه های دستپخت خودش رو بهش میداد.
لبخند زد و از دور به قاب عکس پدر و مادر عزیزش نگاه کرد. باد سردی که توی اتاق پیچید و باعث لرز خفیفش شد مانع از بیشتر نگاه کردن عکس یادگاری والدینش شد و تهیونگ در حالی که کلاه تنپوشش رو روی سرش میکشید؛  سمت پنجره رفت و پرده های کلفتِ طوسی اتاقش رو باز کرد، یادش نمیومد کی پنجره رو باز گذاشته؛ اما اهمیتی نداشت نه وقتی که جونگکوکش اون سمت خیابون به میله‌ی آهنی تابلوی پارک ممنوع تکیه داد بود و اون رو میپایید، درست مثل همیشه. جذاب و خیره کننده اما پیچیده شده لای انبوهی از سیاهی...

پنجره رو بست اما پرده رو نکشید، سرش رو به شیشه تکیه داد و بهش نگاه کرد. واضح نمیدیدش؛ دور بود و اشک... تاری اشک روی چشم هاش قدم میزد.
"قبلا نزدیک تر بودی بهم، تو آیینه، تو اتاقم، تو تختم هر جا که من بودم توهم بودی، الان چه دور شدی زندگیم. اونسر خیابون می ایستی و با خودت نمیگی شاید هیچوقت بیرونو نگاه نکنه؟"
دستش رو روی شیشه گذاشت که از گرمای نفس هاش بخار گرفته بود.
"کاش میشد یکبار دیگه بغلت کنم جونگکوک، دلم برات خیلی تنگ شده."
- بابایی داری با کی حرف میزنی؟
سمت مرا چرخید که با چشم های ریز شده غم پنهونش رو میپایید، دوباره به پنجره نگاه کرد اما اینبار، اون رفته بود... پرده رو کشید و همون‌طور که خودش رو مشغول مرتب کردنش نشون میداد؛ شونه بالا انداخت.
- با هیچکس، داشتم شعر میخوندم.
مرا به خشاب های قرص های جدید پدرش نگاه کرد که از چند روزه گذشته، حتی یکی هم استفاده نشده بود. هیچکدوم...
- دوست نداری بره؟
- کی؟
- پاپا.
تهیونگ سکوت کرد، دست از تکون های تکراری و عصبی دستش که به بهانه مرتب کردن روی قاب پنجره حرکت میکردن، کشید و پارچه‌ی مخمل رو توی مشت خودش فشار داد.
- قرصات رو نمیخوری.

چیزی نگفت، حرفی برای گفتن نداشت. مرا با قدم های آرومی سمتش راه افتاد و دست سردش رو گرفت. به چهره‌ی غمگینش خیره شد و لبخند کوچولویی زد.
- من درکت میکنم بابایی، تو نیازی به این قرصا نداری. تو حالت خوبه لازم نیست برای یه تصویر که اونور خیابونه به کسی جواب پس بدی.
چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید، آخه چطور تو این سن میتونست اینطوری مسائل رو درک کنه؟
- چطور میتونی؟
- تو فیلما شنیدم آدمای عاشق هرجوری که بتونن عشقشون رو نگه میدارن؛ مثل کاری که تو داری میکنی. نذار بهت بگن‌ دیوونه، چون نیستی. اون کسی که میبینی واقعیِ بابایی من باورت میکنم.
تهیونگ دست هاش رو روی مرا باز کرد و فرو رفتن جسم نحیف و کوچولوی دخترش رو تو وجود خودش، خریدار شد.
- بهم قول بده دیگه نذاری کسی بهت بگه دیوونه.
بغض کرده بود، از داشتن دختری به شیرینیِ مرا خیلی خوشحال بود. اون تمام چیزی بود که در نبود جونگکوک واقعا بهش نیاز داشت.
- قول میدم جونِ دل بابا. امم نظرت چیه بریم پارکِ تفریحی؟
بعد از تموم شدن جمله ش حاله ی خوشحالی تو چهره ی مرایی که با دقت مننظر اتمام جمله ی پدرش بود پخش شد. تو چند روز اخیر واقعا دلش برای شلوغی تنگ شده بود.
-عالیه، میشه لطفا لباسات رو که پوشیدی بیای و لباسای منوهم انتخاب کنی؟
-البته
-پس من میرم توهم زود بیا بابایی
مرا با ذوق بیرون دویید و با سرو صدا خودش رو به اتاقش رسوند. بهش حق می داد، این سکوتِ آغشته به انزوای پررنگ، تنها مختص احساسات کهنه و خاک خورده ی خودش بود نه مِرای کوچولوی دل نازکش که سریع از تنهایی، بیحوصله میشد و از رمقِ زندگی می افتاد. سمت کمد ریلی ته اتاقش راه افتاد و با حرکت آروم دستش هلش داد و یه دست لباس راحت و ساده برای خودش انتخاب کرد و بعد از حاضر شدنش رو پنجه ی پا چرخید تا خودش رو به مرا برسونه اما میونه ی راه چشمش به روی میز افتاد که خبری از بسته های قرص نبود. لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست، چقدر زیبا بود بین سیلاب آدم هایی که اون رو یه بیمار متوهم خطاب میکردن، دختر کوچولوش از ته قلب باورش داشت! دو تقه ی آروم به در اتاق مرا کوبید.
-اجازه هست بیام تو دخترم؟
-بله ، بابایی نگا کن خودم موهامو بستم
-اوووو چه خوشگلم بستی، آفرین .
وارد اتاق شد و با چشم های پر محبت که هنر دست مرارو میپایید سمت کمد سفید و ساده ش راه افتاد. بین راه نگاهش به دیوارهای پر از قاب قفل شد که تماماً با عکس های جونگکوک پر شده بود. گاهی به حس پاکی که از قلب مرا که سهم یادگاری های جونگکوک میشد، حسودی میکرد.
-یکی دوتا عکسم از من بزن دیوار اتاقت دلم خوش شه.
-عکسای اونو بیشتر زدم رو دیوار اتاقم چون اونو هیچوقت به عنوان یه پدر نداشتم، اما تورو داشتم بابایی. بخاطر همین عکساشو زدم به دیوار اتاقم که قبل از خواب بهش نگاه کنم و صبح که از خواب بیدار میشم هم دوباره ببینمش، تا از عشقی که به تو دارم عقب نمونه. خودت بهم گفته بودی باید والدینمو به یک اندازه دوست داشته باشم.
-قانع شدم جانم
با لبخند گفت و بعد یه ست شبیه به لباس خودش از کمد بیرون کشید و با ذوق کودکانه ای جلو چشم های مرا تکون داد...
-کی گفته دختر بچه ها فقط با مادرشون لباس ست میکنن؟ ببین باباییت چه ستی میکنه با دخترش. بدو بیا اینجا ببینم.

نیم ساعت بعد وقتی بعد از کلی شوخی و سر به سر گذاشتن های تهیونگ به دیزنی لند رسیدن . مرا از همون لحظه ی اول همراه با کارکنای شهربازی که خیلی دوسشون داشت رفت و تهیونگ رو گوشه ای ترین قسمت پارک رها کرد که روی نیمکت نشسته بود و کتاب قدیمی مورد علاقه ش رو میخوند.
جونگکوک که تمام مدت اون رو از دور تعقیب کرده بود حالا نزدیک به حضورش، عقب تر به دیوار آجری تکیه داده بود و مرد بی آزار روبه روش رو میپایید، طبق گزارشات پلیس، اون با گفتن‌ "وقتی به جسد آقای نخست وزیر رسیدم ایشون فوت شده بودن و هیچ شخصی اون اطراف نبود" از گفتن حقیقت شونه خالی کرده بود. اما جونگکوک به شدت مطمئن بود اون شب، حتی صورتش رو هم کامل دیده بود درست قبل از اینکه بیهوش بشه.
این مسئله خیلی اذیتش میکرد، نقطه ی کورِ دیدی که بعد از تصادف شش سال پیش به چشم چپش هدیه شده بود... اگه نقطه ی کوری توی دیدش نداشت آدرین رو همون لحظه ی اولی که پشت درخت قایم شده بود میدید. اما چیزی که بیشتر کفرش رو میاورد دلیلی بود که باعث شده بود مردی به متشخصی و متینیِ اون از لو دادن یه قاتل که نخست وزیر کشورش رو کشته بود سرباز بزنه... همه چیز پیچیده بود.
و جونگکوک تو دوراهیِ عجیبی دست و پا میزد، اگر اون رو میکشت یه فرد بی گناه رو از بازی زندگی حذف و اگه اون رو نمیکشت، یه شاهد قتلِ خطرناک به جا گذاشته بود...!

دقایق طولانی به اون مرد نگاه کرد که تو طول این چند روزی که دنبالش بود بارها باهاش چشم تو چشم شده بود و اما هیچی نصیبش نشده بود جز یک لبخند کمرنگ.

 معنی این لبخند هارو نمیدونست، یا واقعا اون رو نمیشناخت یا یک دیوونه ی تمام عیار بود. تصمیم خودش رو گرفت، ممکن بود افراد شیر تنها شاهد قتل یکی از پایه های سلطنتشون رو پیدا کننو تحت فشار بذارن و تمامی اطلاعاتی که از قتل اون شب داشت رو ازش بگیرن.

 مادرش همیشه میگفت

 "یک ترس بزرگتر، ترس های کوچکتر رو کمرنگ و بی ارزش میکنه پسرم، همیشه... این قانون زندگیِ "

اگه از اونها میترسید، ترسی که نسبت به قاتل یک شبه‌ش داشت رو فراموش میکرد و همه چیز رو میگفت و این یعنی پایان خیلی چیزها برای آیان.
هویت جدیدی که برای خودش درست کرده بود، نقشه‌ی تمام قتل هاش، فاش میشد و اون میرفت سراغ مادرش...
اون مَرد ...

چهار سال قبل، عمارت پشتِ جنگل کاج

پشت درخت کاج ایستاده بود و با خونسردی اسلحه‌ش رو تمیز‌ میکرد. مدت ها بود به جنگل میومد و دنبال نشونه‌ای از اسم خودش میگشت، اما هیچی نصیبش نشده بود. با سرو صدای دو مرد اسلحه‌ش رو پشت کمرش گذاشت و دست به سینه به درختِ پشت سرش تکیه داد. پسر اول با خونسردی و آرامش روی صندلی کشیک خودش نشست اما پسر دومی عصبانی و ترسیده لگدی به سطل آشغال کنار پاش زد.
- مردیکه‌ی روانی، زبونِ متیو رو بریده. مشکل این عوضی چیه؟
پوزخندی زد، به متیو گفته بود این عمارت مناسب افراد حراف و سر خودی مثل اون نیست، اما متیو تصمیمش رو برای موندن گرفته بود. به پهلو چرخید و نگاهش رو روی دو مرد جوانی که باهم در حال صحبت بودن تنظیم کرد. پسر اول رو میشناخت، اسمش دیوید بود... پسر آروم و بی سرو صدایی بود و بعلاوه، کارش رو خوب انجام میداد.. اما پسر دوم رو بخاطر نمی آورد
- متیو؟ جدیدی نه؟
پسر با اخمی که گویای این بود سوال دیوید بهش برخورده روی میز نشست و پاهاش رو تکون داد.
- چه ربطی داره؟
دیوید هم پاهاش رو روی صندلی رو به روش انداخت و همونطور که چاقوی جیبیش رو تیز میکرد، نیم نگاهی به پسر بی تجربه‌ی کنار دستش انداخت.
- ربطش اینه اگه قدیمی بودی سر اینکه زبون متیو رو بریده اینهمه تعجب نمیکردی. اینجا از این اتفاقا خیلی میوفته، اسمِ بَبر رو شنیدی؟
- گاهی، اما کسی ازش حرفی نمیزنه
جونگکوک که اسم خودش رو از زبون دیوید شنید با چشم های ریز شده جاش رو تا پشت درختی که جلوتر بود تغییر داد و همونطور که موقعیتش رو چک میکرد گوش هاش رو تیز کرد برای ادامه ی حرف هاش.
- رئیس کسی بود که با مادرِ ببر ازدواج کرده بود اما خب خانم هیچوقت متوجه اینکه با چه شخصیتی ازدواج کرده نشد، تا وقتی که همه چیز عوض شد. اوایل فقط یه ناپدری عصبی بود اما رفته رفته چهره‌ی واقعیش رو نشون داد و شروع کرد به شکنجه‌ی اون مادر و پسر. یه کودکی وحشتناک و با شکنجه جسمی و روحی برای اون ساخت و وقتی دچار حالات عصبی و روانی شد مادرش رو زندانی کرد و به اون گفت برای نجات مادرش باید هرکاری که اون میگه رو بکنه. اون یه قاتل و دستیار قابل اطمینان میخواست که بدونه هیچ‌ جوره بهش پشت نمیکنه؛ پس ببر تبدیل شد به پایه ی مرکزیِ امپراطوریش و همینطور حیوون دست آموزش که هر وقت دستور قتلی صادر میشد، مجبور میشد با چشم های بسته، دریدن ...

اخم کوچیکی از مرور خاطرات روی چهره ی غمگینش نشست، به تنه‌ی درخت تکیه داد و همون‌طور که زانوهاش رو به آغوش میکشید همراه با پسر جوون پای قصه‌ی زندگی خودش نشست...
- به مادرش رسیده؟
- نه.
- پس الان کجاست؟
پسر چاقوی اولش رو با دستمال تمیز کرد و بعد از نگاه دقیقی که به لبه‌ش انداخت، اون رو روی میز گذاشت و چاقوی دومش رو از مچ پاش جدا کرد و دوباره کار چند دقیقه پیشش رو از سر گرفت.
- اون روز رو خوب به خاطر دارم، دقیقا شش سال پیش بود. وقتی اومد اینجا ازدواج کرده بود، حرفای قشنگی میزد. میگفت میخواد با خانواده‌ش در آرامش باشه اومده بود تا بگه دیگه نمیخواد برای رئیس کار کنه و ازش خواست مادرش رو آزاد کنه وگرنه تمامی مدارکی که چندسال برای جمع آوریش وقت گذاشته بود رو به پلیس تحویل میداد. اولش رئیس مسخره‌ش کرد و بهش گفت که اون نمیتونه این کارو بکنه چون پلیس هاهم تحت اختیار اون هستن، اما وقتی فهمید استاد تمامی اون افراد رو شناسایی کرده و مدارکشون رو داخل پرونده‌ی جرم های سنگین رئیس گذاشته همه چیز عوض شد.
- و بعدش؟
- اون به رئیس یک روز وقت داد و رفت.
پسر که انگار از داستان قاتل عمارت شیر خیلی خوشش اومده بود، دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و با دقت به دیوید خیره شد.
- نترسید که همینجا بکشینش؟
صدای پوزخند عصبی جونگکوک تو صدای خراشیده شدن لبه‌ی چاقوی دیوید گم شد.
- راستش  خیالش یجورایی راحت بود چون هیچ کس به خوبی خودش تو این عمارت پیدا نمیشد. اون کل این جنگل و راه های مخفی و ورودی خروجیِ عمارت رو به خوبی میشناخت و از همه مهمتر تو کشتار بقدری خبره و سریع بود که حتی اگه صد نفر از ما هم محاصره‌ش میکردیم باز اون تنها کسی بود که از بین جمعیت زنده میموند.
ببر استاد ما بود و ما هیچوقت نتونستیم به خوبی استادمون باشیم چه برسه به اینکه بخوایم ازش پیشی بگیریم. رئیس هم این رو میدونست، پس وانمود کرد قبول کرده و گذاشت بره، اما وقتی استاد رفت دوتا ماشین دنبالش فرستاد و به اونی که معتقد به جنگ‌ رو در رو بود، از پشت خنجر زد و تو پیچ جاده ماشینش رو به ته دره منحرف کرد.
با هر جمله‌ای که از دهن دیوید خارج میشد، فشاری که به مشت بسته‌ی جونگکوک تزریق میشد، بیشتر و بیشتر میشد.
- وقتی مُرد خیلی احساس غم میکردم، با اینکه اسمش رو نمیدونستم، با اینکه کنار ما نبود، با ما غذا نمیخورد با ما تمرین نمیکرد و حتی کنارمون زندگی نمیکرد اما برای ما و از همه بیشتر برای من یه اسطوره بود، شخصی بود که دلمون میخواست مثل اون باشیم
شجاع، نترس، با مهارت، سریع و باهوش ...
- مادرش چیشد؟
- کسی نمیدونه، درست مثل اسم پسرش که هیچکس، هیچوقت نفهمید.
صدای شلیک گلوله لا به لای جنگل کاج پیچید و بعدش داد و فریاد دیوید بود که به گوش میرسید، جونگکوک با عصبانیت نگاهش رو از رو به رو گرفت و در حالی که بغض آلوده به خشمش رو پس میزد به دیوید نگاه کرد که پای زخمیش رو گرفته بود و روی زمین از درد به خودش میپیچید. حسی به نام نفرت کل وجودش رو در بر گرفت وقتی چشمش دوباره به اون مرد کثافت بی رحم قفل شد. بالای سر دیوید ایستاده بود و با لذت پاش رو روی پای تیر خورده‌ی زخمیش فشار میداد.
- خب داستان قشنگی بود دیوید اما انگار یادت رفته دومین قانون اینجا چیه؟ نباید حرفی از گذشته بزنی. مفهومه؟
- بله رئیس.
دیوید با درد، در حالی که نفسش بالا نمیومد گفت و بعد از برداشته شدن فشار از روی زخمش، خودش رو تا دیوار پشتش عقب کشید، نگاهش که از مرد بی رحم عمارت که با لبخند بزرگی خرسند از گوشمالی که به نوچه ش داده بود در حال قدم زدن بود گرفت و چشم هاش رو با درد بست.
- الان میرم دکتر رو میارم.
همونطور که دردش رو پشت لب های بسته ش خفه میکرد، در جواب صدای ترسیده و لرزونی که شنیده بود، فقط سر تکون داد، اما حس نگاه عمیقی که انگار در حال ذوب کردنش بود باعث باز شدن پلک هاش و چشم تو چشم شدنش با نگاه آشنایی شد.
نگاه خشم آلود و بی روحی که اینبار برق اشک روش نشسته بود. به لب هاش خیره شد "متاسفم" کلمه‌ای بود که از تکون های غمگین لب هاش تشخیص داده میشد. که لبخند به چهره‌ی دردمند دیوید هدیه کرد. پلک های خسته ش لحظه به لحظه بیشتر سنگینی میکردن و دیوید در آخرین لحظه قبل از بیهوش شدنش از لای چشم های نیمه بازش به اسطوره‌ش، نگاه کرد که مثل برق و باد از لای درخت ها میدویید و لحظه به لحظه دورتر میشد.
- خوشحالم که برگشتی استاد.
استادی که به حال مادر بی گناهش میسوخت و از ازدواجش میترسید و در رابطه با مردی که زندگیش رو تباه کرده بود، سرشار از خشم ونفرت بود ...

- به جون مادرم قسم میخورم، یروز وقتی همه‌ی حیوونای دست آموزتو کشتم برمیگردم و بلایی سرت میارم که تو خوابتم ندیده باشی، و مادرم رو زنده یا مرده با خودم از جهنم میبرم...!

 

زمان حال_ پارک تفریحی دیزنی لند

نه امکان نداشت، اون نمیذاشت هیچ چیز خراب بشه. اسلحه‌ش رو سمت اون مرد گرفت، اما قبل از اینکه انگشت مصممش روی ماشه سر بخوره، صدای آشنایی رو شنید. صدای لطیف و در عین حال بچگانه‌ای که قلبش رو میلرزوند.
- بابایی؟ میشه همراهم بیای و برام پشمکو بستنی بخری؟
نگاهش به موهای بور و صورت سفید دختری که با شادی سمت شاهد قتلش دوییده بود، قفل شد. مردی که 'بابایی' خطابش کرده بود.
خودش بود، جونورِ پرروی حراف خودش. کسی که یکی از پدر هاش رو از دست داده بود و الان تنها خانواده‌ای که داشت همین مردی بود که تو تیر راس هفت تیر قدیمیش نشسته بود و بی خبر از همه جا کتاب قدیمی و رنگو رفته ای رو ورق میزد . اسلحه‌ش رو پایین گرفت و پشت دیوار آجری پنهون شد.
- بله چشم، مگه میشه پرنسس من چیزی بخواد و من براش نخرم. دست بابایی رو بگیر تا بریم.
انگشت اشاره‌ش رو سمت مرا دراز کرد و اما دست کوچولویی که دور انگشتش پیچیده شد شیرین تر از اونی بود که تصورش رو میکرد . سرش رو به دیوار سرد کنارش تکیه داد و غمگین چشم هاش رو بست.
- چرا باید اینطوری بشه، لعنت به این زندگی.
دوباره از کنار دیوار نگاهی به مرا و پدرش انداخت که با خنده در حال راه رفتن و حرف زدن بودن.
- مرا نمیخوام تنها خانوادت رو هم از دست بدی اما، باید مطمئن شم حضور پدرت تهدیدی برای من محسوب نمیشه.
اسلحه‌ش رو تو کمرش جا داد و شروع کرد به سرعت از اون مکان دور شدن، باید یه نقشه‌ی جدید میریخت، نقشه‌ای که اینبار یه مهره‌ی جدید داشت...
مهره‌ی جدیدی که اسمش "آدرین هرلسون" بود.

🃏•••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

155K 22.2K 28
🐯My little love🐰 عشق کوچک من🐇🌈 ✺✺✺ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆_𝒄𝒐𝒎𝒆𝒅𝒚_𝒉𝒚𝒃�...
504K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...
143K 24.5K 36
|تکمیل شده| سعی کن دوباره دستت رو بلند کنی تا دیگه انگشتت هم به اون دوست دختر کوچولوت نخوره... این یه تهدید توخالی نبود، کیم تهیونگ میتونست حرف‌هاش ر...
199K 24.5K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...